عطسه علی – ۱۹

عبدالله سلامی : سارا با تنی خسته و دلی نگران برای داوود و ذهنی آشفته برای قاسم ، یکروز و یک شب ، پشت در بخش مراقبت های ویژه بیمارستان در انتظار مانده بود تا خبری از حال داوود کسب کند . ساعت ۹ صبح روز دوم ، پزشک معالج وارد بخش شد و انتظار […]

عبدالله سلامی : سارا با تنی خسته و دلی نگران برای داوود و ذهنی آشفته برای قاسم ، یکروز و یک شب ، پشت در بخش مراقبت های ویژه بیمارستان در انتظار مانده بود تا خبری از حال داوود کسب کند .
ساعت ۹ صبح روز دوم ، پزشک معالج وارد بخش شد و انتظار سارا را دو چندان کرد بعداز مدتی نسبتا طولانی پزشک معالج از بخش مراقبت های ویژه خارج شد ، سارا با شتاب نزد او آمد و پرسید : دکتر حالش چطوره ؟ پزشک معالج پرسید : شما دختر بیمار هستی؟ سارا گفت : همسرش هستم . پزشک معالج گفت : متاسفانه همسرتان هنوز در کماست و هوشیاری او پایین است . برایش دعا کنید .
پاهای سارا سست شد ، عقب ، عقب آمد و روی صندلی نشست و آرام و بی صدا ، بر حال داوود گریست و اشک ریخت .
در طبقه بالا ، قاسم آرام و قرار نداشت و نتوانست طول شب را بخوابد . ذهنش در گیر عاقبت نامعلومش بود . از اینکه نمی دانست بر سر یونس سلمانی چه آمده ؟ و سارا چه خبری از ماجرایش کسب کرده و حال داوود چه خواهد شد؟ بسیار کلافه و از خواب و خوراک افتاده بود .
نزدیک ظهر سارا به خانه بازگشت در را زد . قاسم آرام آرام از پلکان پایین آمد میان پلکان ایستاد و پرسید ؟ کیه ؟
سارا گفت : من هستم .
قاسم با سرعت چندین پله ی باقیمانده را پایین آمد و در را باز کرد ، سارا آرام و خسته داخل شد و هر دو در مساحت کم پا گرد پله ، نزدیک هم قرار گرفتند . قاسم سلام کرد و بلافاصله پرسید : از حال داوود چه خبر ؟
سارا با چهره ای غمناک و صدای گرفته و لرزان گفت : داوود حال خوشی ندارد .
کمی فاصله گرفت و آرام آرام از پله ها بالا آمد . قاسم حرفی نزد و ماتم زده سرش را بالا گرفت و به بالا رفتن سارا ، از پلکان چشم دوخت .
قاسم چند دقیقه در فضای پاگرد پلکان ماند و بی اختیار در حیاط را باز کرد و آهسته بیرون آمد ، اطرافش را پایید و وارد مغازه شد و کرکره آنرا دوباره پایین کشید .
در طبقه بالا سارا خودش را روی مبل انداخته و گوشش را به سمت پلکان تیز کرده بود . اما با شنیدن بسته شدن در از جایش بلند شد ، لباسش را از تن در آورد و وارد حمام شد و با صدای بلند برای حال داوود ، ناله کرد و گریست .
قاسم در سکوت مغازه ، حیران به فکر فرو رفت و از اینکه کاری از او ساخته نبود و نمی دانست چگونه با این اوضاع پیش آمده کنار بیایید و چاره ای اندیشه کند؟ زجر می کشید و خواب و خوراکش بهم ریخته بود و نماز دیگر او را تسلی نمی داد . اما جرقه ی حس علاقه اش به سارا ، آزار دل آرامی به او بخشیده بود . نمی دانست چگونه می تواند از کلاف چنین مخمصه ای که در آن گرفتار شده ، خلاص شود ؟
زمان زیادی از وقت ظهر گذشته بود ، سارا بعداز استحمام ، به سمت آشپزخانه رفت تا غذایی برای خود دست پا کند . اما منصرف شد و به خود گفت : بهتره از اینجا بروم تا قاسم بالا بیایید ، اگر در مغازه بماند راحت می توانند او را در قفس مغازه دستگیر کنند . لباس بر تن کرد و قبل از اینکه پایین برود در مقابل عکس قاب گرفته حضرت مریم ایستاد و شمعی روشن کرد و در دل برای همسرش دعا کرد و با سرعت پایین آمد و از خانه خارج شد . در مغازه را کوبید و بلند گفت : در را بازکن من هستم ، با شنیدن صدای سارا رشته افکار قاسم پاره شد ، اخمش نشست و از جایش پرید و کرکره دکان را با سرعت بالا برد . سارا سلام کرد و گفت : می روم بیمارستان تو هم بالا برو و اینجا نمان ، قاسم پرسید : خیلی نگران هستم ، آیا خبری شده ؟ سارا گفت : از جایی اطلاع حاصل کرده بودیم که سخت در جستجوی شخصی با مشخصات تو هستند البته با نام جابر عبدالله .
قاسم صورتش را پایین گرفت و حرفی نزد . از تغییر رنگ صورت قاسم ، سارا فهمید مرد تحت تعقیب دایی جورجی ، خود قاسم است .
سارا ادامه داد و گفت : بهتره همین الان مغازه را ترک کنی و در طبقه بالا مخفی شوی ، در آنجا فرصت فرار خواهی داشت .
قاسم سر و صورتش را بالا گرفت ، تبسمی کرد و پرسید : تو چه فکر می کنی ، آیا من همان جابر عبدالله هستم ؟ سارا با صدای لرزان گفت : نمی دانم و از قاسم رو گرفت و چرخید و با سرعت آنجا را ترک کرد و با صدای بلند گفت : می روم بیمارستان .
عده ای از همسایگان در گذار عبور سارا ، چگونگی حال داوود را می پرسیدند .
سارا انتهای خیابان که رسید ، کنار دکه ی سمبوسه فروش ایستاد و گفت : یوسف لطفا دو سه سمبوسه برایم بپیچان ، با خودم ببرم ، یوسف سلام کرد و پرسید : حال داوود چطوره ؟ من امروز با خبر شدم که حالش خراب شده و به بیمارستان منتقلش کرده بودند . سارا گفت : بله حالش خوب نیست تو را بخدا برایش دعا کن .
قاسم کرکره مغازه را پایین آورد و پشت میز کار داوود نشست و از روی کنجکاوی ، کشوی میز را گشود و قاب کوچک عکسی که داوود کنار همسر سابقش و فرزندش ولید در آن دیده می شدند ، بیرون آورد و مدتی به آن خیره شد ، آهی کشید و اشکی که در چشمانش برق دوانده بود را با انگشت پاک کرد . از جایش بلند شد و قلیان داوود را برای خود چاق کرد دمی به قلیان داد و به خود گفت : نباید بیشتر از امروز و فردا در اینجا بمانم و از خود پرسید ، ممکن ست محل اختفایم به همین زودی ها لو برود ؟
شب هنگام مغازه را ترک کرد و به طبقه بالا پناه برد . هنوز بوی یاس در فضای خانه پیچیده بود و لباس خواب سارا همچنان روی تخت پهن بود .

ادامه دارد .