عطسه علی – ۲۴

در غروب دهمین روز اختفای قاسم در بیشه ، نسیم خنکی می وزید و آسمان یک پارچه ابری شده و بوی باران به مشام می رسید .اگر امشب باران ببارد این اولین باری ست که قاسم آغاز فصل زمستان را در دیار غربت و دور از خانه و کاشانه ، تجربه می کند . قاسم […]

در غروب دهمین روز اختفای قاسم در بیشه ، نسیم خنکی می وزید و آسمان یک پارچه ابری شده و بوی باران به مشام می رسید .اگر امشب باران ببارد این اولین باری ست که قاسم آغاز فصل زمستان را در دیار غربت و دور از خانه و کاشانه ، تجربه می کند .
قاسم نگاهی به آسمان کرد و به خود گفت : تا هوا روشن است ، بهتره زود بروم و دو سه متر پارچه نایلونی بخرم تا امشب بتوانم در مقابل بارش باران ، سر پناهی داشته باشم .
گاه به گاه برقی در آسمان ابری ، می جهید و صدای رعد آن ، فضای ساکت بیشه را پر می کرد . آرام آرام آسمان ابری، باریدن گرفت . قاسم از درون بقچه اش ، اورکتی که داوود برایش خریده بود را بیرون آورد و بر تن کرد و با حوله ای که همراه داشت دور سرش را پوشاند و راه رفتن به حاشیه ی آن شهری که نزدیک بیشه بود را ، در پیش گرفت .
در میان راه میانبری که قاسم می رفت ، هیچ جنبنده ای دیده نمی شد و در خلوت راه ، بجز صدای ریزش باران و صدای دور پارس سگان ، هیچ صدای دیگری شنیده نمی شد .
با طی کردن قسمت زیادی از راه ، بارش باران شدت گرفت و سر تا پای قاسم قبل از آنکه به مقصد برسد ، کاملا خیس شده بود .
گاهی صدای رعد و شهاب برق قاسم را وادار می کرد تا صورتش را به طرف آسمان بالا ، بگیرد .
طبیعت بارش باران حس وسوسه ی رفتن به منزل سارا را در دل قاسم انداخت .
هوا کاملا تاریک و سرد شده بود و از شدت باران ، محیط حاشیه شهر کاملا خلوت و نیمه تاریک بود ، قاسم کنار دیوار خانه ای که سقف آن سرکش داشت ، پناه گرفت و منتظر ماند تا ماشینی از آنجا عبور کند ، چندین تاکسی با سرعت گذشتند اما هیچکدام اعتنایی به اشاره دادن قاسم نکردند .
شوق رفتن نزد سارا ، تحمل و صبر و حوصله او را چند برابر کرده بود . با گذشت نزدیک به یک ساعت انتظار ، دوباره قاسم دستش را برای متوقف کردن عبور ماشین ها ، تکان داد . یک ماشین سواری جلوی پای قاسم ایستاد ، قاسم با تن خیس روی صندلی عقب ماشین خزید و به راننده سلام کرد و گفت : دربست می روم کبود شهر خیابان زار . راننده از داخل آینه نگاهی به قاسم انداخت و گفت : کرایه ات زیاد میشه . قاسم به راننده گفت : هر چقدر باشه می دهم .
از شدت باران برف پاکن های ماشین بسختی جلوی چشمان راننده را شفاف می کرد .
قاسم با تن خیس و سردش روی صندلی با قلبی گرم کز کرده بود و آهسته می لرزید و از پشت شیشه ماشین با قلبی گرم بیرون را تماشا می کرد . بعداز طی کردن مسیری طولانی و صرف زمانی نزدیک به دو ساعت ، دیگر خبری از باران نبود .
سارا سرما خورده بود و بشدت سرفه می کرد ، سرش از خانه بیرون آمد و به راه افتاد به دکه یوسف که رسید ، سلام کرد و رد شد ، یوسف پاسخ سلامش را داد و با عجله در دکه را بست و با فاصله نسبتا زیاد به دنبال سارا براه افتاد . از آنطرف خیابان زار ماشینی که قاسم را می آورد روبروی منزل سارا توقف کرد. قاسم قبل از اینکه پیاده شود اطراف محیطش را کاملا پایید و به راننده گفت : بی زحمت کمی صبر کن تا اگر کسی در خانه نباشد ، دوباره مرا به محلی که از آن آمدیم برگردانی . قاسم آهسته پیاده شد و در خانه سارا را کوبید و کمی منتظر ماند ، دوباره در را کوبید ، راننده از پشت فرمان ماشین رو به قاسم کرد و گفت : آقا اگر مرده ای در خانه بود ، تا الان در را باز کرده بود .
قاسم جلو آمد و به راننده گفت : اگر قلم و کاغذی همراه داری به من بده تا یادداشتی بگذارم .
راننده تاکسی از جیبش یک تکه کاغذ و خود کار در آورد و به دست قاسم داد ، قاسم یادداشتی نوشت و پشت در منزل سارا انداخت و در حالیکه اطرافش را می پایید دوباره سوار ماشین شد و ماشین محل منزل سارا را به قصد رفتن به محل بیشه ترک کرد . قبل از خروج از خیابان قاسم به راننده گفت : لطفا جلوی آن دکه کمی توقف کن . ماشین روبروی دکه یوسف ایستاد . قاسم نگاهی به دکه بسته یوسف انداخت و به راننده گفت : حرکت کن ، یوسف هم در دکه اش نیست .
با پیمودن دو ساعت راه ، ساعت ۳ سحر قاسم خود را به بیشه رساند .
در آنجا باران آرام گرفته بود و هوا صاف و آسمان پر ستاره شده بود . اما زمین پر آب و راه میانبر به سمت بیشه ، گل آلود و لغزنده شده بود .
سارا نیز به خانه خواهرش رسیده و در آنجا بخواب رفته بود و یوسف در بازگشت از تعقیب سارا ، دیگر دکه را باز نکرد و به منزل رسیده و خواب رفته بود .
اما قاسم تا طلوع آفتاب دور آتشی که بر افروخته بود ، بیدار مانده بود .

ادامه دارد