دکتر فاضل خمیسی : یک نگاه فلسفه گونه و دراماتیکی وجود دارد که قائل به وجود زمان نبوده و بر این باور نهادینه است که آنچه وجود دارد تنها تغییر مکانی و جغرافیایی است و مقیاس درجه بندی تغییرات مکانی، واحد زمان را تعیین می کند. اما حسب قرارداد های جاری که «زمان» را تقویم […]
عبدالله سلامی :مدت زیادی در زمین و آسمان صدایی از جنگ و حملات هوایی به گوش نمی رسید . کسی علت آنرا نمی دانست .شلوغی در معابر و اماکن عمومی رفته رفته بیشتر به چشم می خورد و به ندرت صدایی از جنگ به گوش شهر می رسید . گویا جنگ تمام شده است . […]
عبدالله سلامی : سارا با تنی خسته و دلی نگران برای داوود و ذهنی آشفته برای قاسم ، یکروز و یک شب ، پشت در بخش مراقبت های ویژه بیمارستان در انتظار مانده بود تا خبری از حال داوود کسب کند . ساعت ۹ صبح روز دوم ، پزشک معالج وارد بخش شد و انتظار […]
عبدالله سلامی : سارا صبح زود از اینکه داوود را در کنارش ندید با شتاب به طرف هال آمد ، داوود سر و صورت کبود شده اش را روی میز جلو مبل گذاشته بود و نفس های تند ناله می کرد و سینه اش بالا و پایین می شد ، سارا با اضطراب و شتاب […]
محمد شریفی : خالو اسکندر روز عید شلوار دبیت ۲۲۲ جاج علی اکبری اش را با یک پیراهن سفید سِت کرد، کلاه شبق احمد خسروی را روی سرش کج کرد، جوقای لِویسی را روی کولش انداخت، گیوه های ملکی اش را ور کشید، راه افتاد، امد توی شلینگ آباد اهواز،تا به هرکس رسید بگوید عید […]
عبدالله سلامی : مالک رستوران مجلل ستارگان از راه می رسد و به داوود و سارا خوش آمد می گوید ، جمال جورج معروف به جورجی مالک رستوران و دایی سارا است ، شصت ساله ست و از تجار با نفوذ و متمکن شهر بشمار می رود ، در خفا با رجال امنیتی و سیاسی […]
عبدالله سلامی : بعداز ظهر روز یک شنبه دوازدهم مهرماه ، هوای پاییز رو به سردی می رفت . ساعت روی دیوار مغازه ۵ و ده دقیقه را نشان می داد . با امروز نزدیک به چهار ماه از اقامت قاسم در مغازه سمساری داوود ، گذشته بود . او از خواب ظهر بیدار شده […]
نزدیک ظهر ابو ولید خسته از راه رسید ، وارد مغازه شد و سلام کرد .قاسم پرسید : دیر کردی داشتم نگرانت می شدم ؟ ابو ولید از کارهای مربوط به پرداخت مالیات کمی غر زد و گفت : بی زحمت یک لیوان آب برایم بیاور . قاسم جواب سلام او را داد و از […]
عبدالله سلامی : سارا مثل همیشه صبح زود از خواب بیدار شد و غذای صبحانه را آماده کرد و روی میز چیده بود . داوود روی شکم و دم رو هنوز خواب بود و گاهی تکان می خورد و قسمتی از بدنش را می خاراند و با زبانی خواب آلود غر می زد و می […]
عبدالله سلامی : داوود به پایین پلکان اشاره کرد و به سارا گفت : صدای کوبیدن در حیاط می آید ، برو ببین کیه در می زنه ، شاید قاسم باشد . سارا پرسید : اسمش قاسم ؟ داوود گفت : بله ، اسمش قاسم اما ابو علی صدایش می کنم . سارا به طرف […]
عبدالله سلامی : آرام ، آرام ، آفتاب نور و گرمای خود را از دست می داد و هوا رو به تاریکی می رفت . صدای آژیر حمله ی هوائی به صدا در آمد .ابو ولید از جایش برخاست و سرش را تکان داد و رو به قاسم کرد و با اشاره به او فهماند […]
عبدالله سلامی : به استثنای جابر ، تمام مجروحین جنگ بستری شده در بخش داخلی ، از روی تخت های خود با بی قراری انتظار لحظه ی فرح بخش زمان ملاقات را می کشیدند و به در ورودی سالن بخش چشم دوخته بودند . اما انتظار جابر از نوع دیگری بود . سر ساعت ۴ […]
عبدالله سلامی : جابر و سعد هر کدام روی تختشان نشسته و سرگرم گفتگو بودند . جابر از سعد پرسید : کی تو را ترخیص می کنند ؟ ظاهرا دستت خوب شده است ؟ سعد نگاهی به کف و مچ دست باند پیچی شده اش انداخت و گفت : بله دستم خوب شده ، شاید […]
چنا او چانت گرگیعان نلعب و انلعب الرضعان اندگ ابواب الجیران گرگیعان او گرگیعان اندگ بالباب او نهتف بالچف صلبوخ او نحلف یحفظکم ربی او یردف ینطیکم حلوه ریحان الله ایخلی راعی البیت من کل شر یکره یا ریت کون الحجی ایزور الببت گرگیعان او گرگیعان حولک یا شایب نفتر یضحک و الله او ما […]
عبدالله سلامی : سمت چپ تختی که جابر روی آن بستری شد ، تخت ۱۲ و در سمت راست، تخت شماره ۱۴ ردیف شده بودند. مجروح جنگی تخت سمت راست ساق پای راستش را از دست داده بود و مجروح جنگی تخت سمت چپ، از ناحیه مچ دست چپ و چشم راست آسیب دیده بود […]
عبدالله سلامی : پزشک ارشد بیمارستان ٢٧ صحرایی ، دستور داد فورا” سرباز مجروح را برای انتقال به بیمارستان مرکزی آماده کنند .چهره رنگ پریده، چشمان بسته و گود رفته، استخوان های فک برآمده از گونه ها، لبان بی رنگ و ترک خورده و خشک ، هیچ اثری از شادابی در چهره جابر باقی نگذاشته […]
عبدالله سلامی : ستوان ارشدی که کنار راننده کامیون نشسته بود ، چشمش به جنازه جابر خورد و با دست اشاره کرد و گفت آنجا کنار جاده یک جنازه افتاده ، راننده کنار گرفت و کامیون را متوقف کرد . ستوان و راننده باشتاب خود را بالای سر جنازه جابر رساندند ، پشت سر آنها […]
عبدالله سلامی : با شنیدن شلیک یک گلوله منور در آسمان، جابر با شتاب خود را روی زمین دراز کش کرد ، گلوله ی منور در فضای تاریک آسمان، درست بالای سر جابر مشتعل و برای چند دقیقه محیط اطراف او را روشن ساخت . با خاموش شدن نور گلوله منور، جابر برخاست و به […]
عبدالله سلامی: هوا کمی گرم و مرطوب بود ، جیپ روی جاده ی شنی با سرعت ممکن به سمت محور مرزی جبهه به حرکت افتاد ، ستوان جوان به صفحه ساعت مچی اش نگاهی انداخت و به حرف آمد و سکوت داخل ماشین را شکست. آنگاه سرش را بطرف جابر چرخاند و گفت: جابر همانطوریکه […]
عبدالله سلامی : بعد از رفتن ستوان ، بلافاصله در اتاق باز شد و آبدارچی در حالیکه سینی خالی زیر بغل داشت و زیر لب با خود حرف میزد ، وارد شد ، ایستاد و کمی اطراف خود را پایید و در اتاق را بست و کنار قاسم ایستاد و آهسته پرسید : شنیدم ، […]