عطسه علی – ۲۷

عبدالله سلامی : سارا و قاسم چهره به چهره با کمی فاصله روی صندلی نشستند و غرق تماشای هم شدند . دایی جورجی به طرف ماشین آمد و از فرستنده بی سیم داخل ماشین تماس گرفت و گفت : از پله به پشت بام ، از پله به پشت بام . پاسخ آمد : از […]

عبدالله سلامی : سارا و قاسم چهره به چهره با کمی فاصله روی صندلی نشستند و غرق تماشای هم شدند . دایی جورجی به طرف ماشین آمد و از فرستنده بی سیم داخل ماشین تماس گرفت و گفت : از پله به پشت بام ، از پله به پشت بام .
پاسخ آمد : از پشت بام به پله ، بگوشم .
دایی جورجی گفت : پشت بام ، سوژه در دسترس است ، پارک آرام شهر را محاصره کنید و منتظر دستور باشید . تمام
دایی جورجی بی سیم را خاموش کرد و به یکی از ماموران همراهش گفت : تفنگت را مسلح کن و قلب سارا نشانه برو . مامور با تعجب پرسید : قربان چرا سارا ؟
جورجی گفت سزای کسی که به شوهر و وطنش خیانت کند فقط مرگ است . دوباره با صدای محکم گفت : سرکار این یک دستوره ، گفتم سارا را بزن . تک تیرانداز با انتخاب یک جای مناسب ، دوربین تفنگش را روی سینه سارا نشانه گرفت ، جورجی گفت : مراقب باش تیر به سوژه نخورد . طبق فرمان صادره سوژه باید زنده دستگیر شود .
جورجی از داخل ماشین پیاده نشد ، شیشه ماشین را بالا برد و دستمالی از جیب در آورد و روی چشمانش گذاشت و با تکان دادن سرش آرام به گریه افتاد .
با شلیک تک تیرانداز ، نیم تنه بالای سارا روی زانوهای قاسم غلط خورد .
قاسم با وحشت از جا برخاست و با فریاد و شیون به سمت بیشه دوید و در انبوه آن از نظر پنهان شد .
دایی جورجی دستمال را از روی چشمان اشک آلودش برداشت و زیر بینی اش گرفت و از پشت شیشه در ماشین ، به غم انگیزترین صحنه ای که خلق کرده بود ، خیره شد .
در آن صحنه غم بار ، جامه دان سارا و افتادن نیمه تنه او بر کف آن صندلی فرسوده و خونی که از دهان و دماغش بر موهایش می ریخت و باد نسیمی که بخشی از تارهای آنرا بر چشمان نیم بازش ریخته بود ، فضای حزن انگیز خلوت پارک ، غم بارتر از هر زمان دیگر ، شده بود .
دایی جورجی صورتش را از تماشای آن صحنه ی دلخراش ، برداشت و به یکی از همراهانش گفت : مخابره کن و بگو آمبولانسی به محل اعزام شود و ادامه داد و گفت : باید قبل از تاریک شدن هوا سوژه را زنده دستگیر کنیم .
قاسم بی اختیار میان شاخ و برگ فضای بیشه هراسان می دوید و با نعره های بلند شیون می کرد و گریه هایش را به دست سکوت و خلوت بیشه می سپرد .
با طی کردن مسیر طولانی قاسم از نفس افتاد و خسته شد و از دویدن باز ایستاد و با نفس های تند و چشمان پر از اشک بر تنه درخت نسبتا تنومند ، تکیه داد و به آسمان رو کرد و گفت : لعنت خدا بر من باد و با فریاد پرسید : خدایا آن تیر سهم من بود ، چرا گذاشتی به سارا اصابت کند ؟
کمی آرام گرفت و بخود آمد و به اطرافش نگاهی انداخت و در جهت نامعلومی به دوباره دویدن ادامه داد .
آفتاب ظهر وسط آسمان آمده بود .
قاسم با طی کردن نزدیک به ده کیلومتر نسبتا از محل حادثه ، دور شده و نفس زنان به منتهی الیه ضلع دیگر بیشه رسید .
تشنگی دهان و گلویش را خشک کرده و خستگی توانش را بریده بود .
ظهر شده و آفتاب از وسط آسمان می تابید .
قاسم برای یافتن یک پناه گاه مناسب در پهنا و مساحت محلی که تازه به آن رسیده . به تکاپو افتاد .

ادامه دارد