عطسه علی – ۲۶

عبدالله سلامی : یوسف با چهره افسرده و بغض گرفته به سمت دکه اش بازگشت ، قبل از اینکه یوسف به دکه برسد ماشین دایی جورجی کنار دکه توقف کرد . یوسف با شتاب جلو آمد و سلام کرد ، دایی جورجی پرسید : مقصد سارا کجا بود ؟ داشت کجا می رفت ؟ توانستی […]

عبدالله سلامی : یوسف با چهره افسرده و بغض گرفته به سمت دکه اش بازگشت ، قبل از اینکه یوسف به دکه برسد ماشین دایی جورجی کنار دکه توقف کرد .
یوسف با شتاب جلو آمد و سلام کرد ، دایی جورجی پرسید : مقصد سارا کجا بود ؟
داشت کجا می رفت ؟
توانستی خبری بگیری ؟
یوسف گفت : با یک سواری سفید رنگ با شماره ۵۵۲۲ به سمت آرام شهر رفت . دایی جورجی سریع سوار ماشین شد و به راننده گفت برو به سمت خروجی شهر باید برویم آرام شهر . راننده سریع عقب جلو کرد و با شتاب زیاد ماشین را به سمت خروجی شهر هدایت کرد .
یوسف روی صندلی دکه نشست و سرش را میان دستانش گرفت و به خودش لعنت فرستاد و با تکان خوردن شانه هایش صدای گریه اش بلند شد ، رنگ از چهره پسرش احمد که در چند قدمی او ایستاده بود پرید ، احمد جلو آمد و از پدرش پرسید : بابا چی شده؟ چرا گریه می کنی ؟ این آقا که آمد و رفت کی بود ؟
یوسف پسرش را در بغل گرفت و گفت : چیزی نیست پسرم .
راننده ماشینی که آهسته سارا را به سمت قاسم می برد از داخل آینه نگاهی به سارا انداخت و پرسید ؟ ببخشید کجای آرام شهر باید برویم ؟
سارا شیشه عقب ماشین را باز کرده بود و هوای سرد ، پوست صورت روشنش را کمی سرخ کرده بود ، شیشه را بالا برد و به راننده گفت : می روم پارک بیشه .
ماشین جیپ جورجی با فاصله نسبتا زیاد با همان سرعت، ماشین سارا را تعقیب می کرد . نرسیده به ورودی جنوبی شهر سارا بی اختیار سرش را به عقب چرخاند و برای چند لحظه پشت سرش را نگاه کرد و به راننده گفت : چقدر مانده تا به پارک برسیم ؟
راننده گفت : چیزی نمانده ، کمتر از یک ربع ساعت .
دایی جورجی سرش را به عقب چرخاند و به یکی از ماموران گفت : اسلحه ات آماده است ، مامور گفت : بله قربان تفنگم آماده است .
راننده ماشین سارا پرسید : بعداز این خیابان به اول در جنوبی پارک خواهیم رسید ، شما کجای پارک پیاده می شوید ؟
سارا از داخل ماشین نگاهش را به تمام نقاط و زوایای محیط پارک که در کادر شیشه ماشین دیده می شد انداخت .
تاکسی کنار در جنوبی پارک ایستاد ، سارا نگاهی به صفحه ساعتش انداخت و به راننده گفت : الان ساعت ۹ صبح است ، تقریبا دو ساعت در راه بودیم ، راننده گفت : بله فاصله از جایی که آمدیم تا اینجا کمتر از دو ساعت نیست . سارا کرایه را داد و از راننده تشکر کرد ، راننده جامه دان سارا را از داخل صندوق در آورد و روی زمین گذاشت و با خدا حافظی جلوی دروازه پارک را ترک کرد .
سارا در حالیکه نگاهش به تمام محیط پارک دوخته شده بود کمی خم شد و جامه دانش را از روی زمین برداشت و وارد پارک بزرگ ،خلوت و متروک آرام شهر شد . اثر هیچ جنبنده ای در محیط پارک به چشم نمی خورد ، سارا با قدم های آهسته جلو می رفت و مرتب سر و صورتش را به اطراف محیط پارک می چرخاند .
کمی ایستاد و به خودش گفت : لابد من زودتر از قاسم به اینجا رسیده ام . بادی ملایم گاهی صدای برگ خشکیده و خزان گرفته پارک را به صدا در می آورد و پا گذاشتن سارا روی برگ های خشک بر زمین ریخته ، سکوت و خلوت پارک را درهم می شکست .
سارا روی یکی از صندلی های فرسوده و خاک گرفته پارک نشست و با صبر و بی قراری همچنان سر و صورتش را در اطرافش می چرخاند . دست کرد و از داخل کیف اش آینه ی کوچکی بیرون آورد و به چهره اش نگاهی انداخت . قاسم آهسته و بی صدا آمد و پشت سر سارا ایستاد خم شد تا از پشت روی چشمان سارا را بگیرد . سارا از داخل آینه او را دید و با شتاب از جا برخاست و چرخید و خودش را در آغوش قاسم انداخت .
قاسم با تنها بازویی که داشت او را در بغل فشرد و محکم به خود چسباند . صدای گریه سارا سکوت و خلوت پارک را در هم شکست و برق اشک در چشمان قاسم درخشید .
برای مدتی هر دو چهره در چهره چشمان پر از اشک خود را بهم دوختند .
قاسم به حرف آمد و گفت : چرا اینقدر شکسته شدی ؟ سارا سرش را روی سینه قاسم گذاشت و گفت : آنچه بر من گذشت مرا تا لبه ی مرگ رساند .
قاسم انگشتان سارا را گرفت و محکم فشار داد و گفت : همش تقصیر من بود .
دایی جورجی از فاصله ی نسبتا دور به تماشای صحنه ملاقات سارا با قاسم ایستاده بود .

ادامه دارد