عطسه علی – ۲۵

عبدالله سلامی : سارا بعلت ناخوشی دو روز به خانه اش نرفته و نزد ماریا خواهر بزرگش مانده بود تا بلکه حالش بهتر شود . ماریا رو به سارا کرد و گفت : امروز یکشنبه است اگر موافق باشی قبل از رفتن به کلیسا بر سر مزار پدر و مادرمان و داوود برویم . سارا […]

عبدالله سلامی : سارا بعلت ناخوشی دو روز به خانه اش نرفته و نزد ماریا خواهر بزرگش مانده بود تا بلکه حالش بهتر شود . ماریا رو به سارا کرد و گفت : امروز یکشنبه است اگر موافق باشی قبل از رفتن به کلیسا بر سر مزار پدر و مادرمان و داوود برویم .
سارا گفت : تو تنها برو حال من زیاد خوش نیست می خواهم بیشتر استراحت کنم . ماریا گفت : راستی دیروز دایی جورجی را در گذر دیدم ، از حال و احوالت پرسید . رنگ صورت سارا کمی پرید و پرسید : دایی جورجی راجع به من حرف دیگری با تو در میان نگذاشت ؟
ماریا گفت : نه فقط حالت را پرسید ، چطور مگه ؟
سارا گفت : هیچی و بعد اضافه کرد و گفت : ماریا عزیزم تو تنها برو . من شاید سری به منزلم بزنم .
ماریا گفت : عزیزم هر طور راحتی .
عصر آنروز سارا و ماریا از خانه بیرون آمدند و با هم خداحافظی کردند . سارا به سمت منزلش رفت و ماریا به سمت قبرستان روانه شد .
یوسف از پشت دکه، آمدن سارا را از دور می پایید ، سارا در میان راه به دکه یوسف که رسید سلام کرد و دو نوشابه از او خریداری کرد ، یوسف پاسخ سلام سارا را داد و پرسید : قاسم هنوز بر نگشته ؟ سارا پاسخ یوسف را نداد و راه خانه را در پیش گرفت .
یوسف همچنان از فاصله ی دور سارا را می پایید و به پسر دوازده ساله اش گفت : احمد دنبال سارا خانم را بگیر و ببین کجا می رود ؟ احمد گفت : چرا بابا ، معلومه سارا به خانه اش می رود ، یوسف گفت : بچه میگم برو دنبالش کن .
سارا به در خانه که رسید کلید زد و در را گشود ، چشمش به یادداشتی که روی کف پاگرد پلکان افتاده و خاک روی آنرا گرفته بود خورد ، خم شد و آنرا از روی زمین برداشت، با پشت انگشتانش خاک آنرا گرفت .
سارا سلام
در یک شب بارانی، تشنه ی دیدارت شده بودم و از راهی دور با تنی خیس و سرد اما با قلبی گرم و روحی مشتاق بدیدنت آمدم و در منزلت را کوبیدم و به انتظار نشستم . اما نبودی
امیدوارم حالت خوب باشد و داوود از بیمارستان ترخیص شده باشد .
سارا در حالیکه دستانش می لرزید ، یادداشت را با ولع می خواند و پاهایش رو به سستی می رفت و در حالیکه یک لحظه نگاهش را از نامه قاسم بر نمی داشت آهسته روی آخرین پله ی پلکان نشست .
سارا عزیزم ، شاید دیگر فرصت آمدن دوباره من به منزلت فراهم نخواهد شد اما بعداز نوشتن این یادداشت هر روز صبح در پارک بزرگ آرام شهر منتظرت خواهم نشست تا بلکه قبل از مرگ یک بار دیگر بتوانم تو را ببینم .
خدا حافظ رویای بقایم .
سارا نامه را روی سینه اش فشرد و بغضش را شکست و زار زار به گریه افتاد .
قاسم دو روز پیاپی با احتیاط زیاد صبح زود از بیشه بیرون می آمد و در گوشه ای خلوت از پارک بزرگ و متروک آرام شهر که دور از چشم بنظر می رسید ، چندین ساعت در انتظار آمدن و دیدار سارا می نشست و ناکام پارک را ترک می کرد و به بیشه باز می گشت .
سارا ، آرام آرام با چشمان اشک آلود از روی پلکان بالا آمد و وارد خانه سرد و بی روحش شد . تن ناخوش و بی حالش را روی مبل رها کرد و به تمثال حضرت مریم چشم دوخت و بعداز چند لحظه سکوت از جایش برخاست و به حرف آمد و گفت : مریم بانوی من ، تو را بخدا مرا از این عذاب ، برهان و با دستمالی که نزدیکش بود اشکاهایش را پاک کرد و برای اولین بار بعداز مرگ داوود و رفتن قاسم ، روبروی آینه ایستاد ، دستی به موهایش کشید و با انگشت زیر چشمانش را لمس کرد و به فکر فرو رفت .
شعله شوق رفتن و ملاقات با قاسم تمام وجودش را گرفت ، به سمت اتاق خوابش رفت و جامه دانش را باز کرد و آنرا روی تختخوابش گذاشت ، چرخید و در کمد لباس هایش را باز کرد و یکی دو لباس در داخل جامه دان گذاشت . کفش هایش را واکس کرد و کمی به مرتب کردن خانه مشغول شد .
هنگام فرا رسیدن شب یک شیشه شیر از داخل یخچال در آورد و آنرا با خوردن قرص های درمانش سر کشید و با شوق رفتن ، آهی کشید و روی تختخوابش آرمید و بخواب رفت .
سارا ، صبح کمی دیر از خواب بیدار شد . چای دم کرد و با کمی نان و پنیر صبحانه اش را خورد . جامه دان را بست و جلو آینه ایستاد و سر و وضع خود را مرتب کرد و با ذوق فراوان از پلکان پایین آمد و در حیاط را گشود .
احمد پسر یوسف در چند قدمی در منزل سارا ایستاده بود . با دیدن سارا به طرف دکه ی پدرش دوید و نفس زنان به پدرش گفت : بابا سارا خانم دست به جامه دان از خانه بیرون آمد و از آن سمت خیابان ، رفت .
یوسف بلافاصله با دایی جورجی تماس گرفت و گفت : سارا با در دست داشتن جامه دان به مقصد نامعلومی رفته ، دایی جورجی گفت : برو دنبالش کن و مراقب باش تو را نبیند ، من هم الساعه خودم را به آنجا خواهم رساند .
یوسف رو به پسرش کرد و گفت : اینجا بمان تا من برگردم .
یوسف خود را به نزدیک سارا رساند و با فاصله دور به دنبال او براه افتاد . سارا وارد پایانه مسافر بری جنوب شهر شد و از آنجا یک تاکسی کرایه کرد و سوار آن شد و به مقصد آرام شهر حرکت کرد .
یوسف به سمت دفتر آژانس آمد و از متصدی آن پرسید : مقصد آن ماشینی که تازه براه افتاد ، کجا بود ؟
متصدی آژانس گفت : آن خانم مسافری که جامه دان دستش بود را به آرام شهر برد .

ادامه دارد