عطسه علی – ۱۸

عبدالله سلامی : سارا صبح زود از اینکه داوود را در کنارش ندید با شتاب به طرف هال آمد ، داوود سر و صورت کبود شده اش را روی میز جلو مبل گذاشته بود و نفس های تند ناله می کرد و سینه اش بالا و پایین می شد  ، سارا با اضطراب و شتاب […]

عبدالله سلامی : سارا صبح زود از اینکه داوود را در کنارش ندید با شتاب به طرف هال آمد ، داوود سر و صورت کبود شده اش را روی میز جلو مبل گذاشته بود و نفس های تند ناله می کرد و سینه اش بالا و پایین می شد  ، سارا با اضطراب و شتاب به سمت او آمد و فریاد زد و پرسید : داوود این چه بلایی بود سر خودت آوردی ؟ شانه های همسرش را گرفت و تلاش کرد تا او را روی مبل تکیه دهد اما نتوانست ، با شتاب لباس خوابش را ازتن در آورد و لباس دیگری پوشید ، با سرعت از پلکان پایین آمد و در مغازه را کوبید .
قاسم به نماز ایستاده بود . سارا دوباره محکم به در کوبید و با صدای لرزان فریاد زد قاسم در را بازکن ، قاسم با چهره رنگ پریده در را باز کرد و با نگرانی پرسید : چی شده خواهر ؟ سارا با فریاد گفت : به دادم برس داوود ، قاسم پرسید : چه اتفاقی افتاده ؟ سارا فریاد زد و گفت : حال داوود خراب شده ، قاسم با شتاب دوید و از پلکان بالا آمد و با یکدست ،به سختی توانست داوود را از آن حالت در بیاورد و روی مبل تکیه دهد ، دهان داوود پر از کف بود و به سختی نفس می کشید .
سارا نزد یکی از همسایگانشان شتافت تا از  آنجا بتواند با بیمارستان تماس بگیرد .
اغلب همسایگان از بهم خوردن حال داوود زود مطلع شده بودند و عده ای از مردان محل بالا آمده و دور او را گرفته بودند ، تا آمبولانس برسد .
صدای آژیر آمبولانس از دور شنیده شد و بعداز چند دقیقه جلوی در خانه و مغازه داوود توقف کرد .
مردان همسایه با سرعت او را با حال خراب پایین آوردند و داخل آمبولانس خواباندند . قاسم داخل آمبولانس بالای سر تن بی حس داوود نشست .
سارا جلو آمد و بازوی قاسم را چنگ زد و گفت : تو بهتره اینجا بمانی و آفتابی نشی .
قاسم با تعجب پرسید چرا ؟
سارا ادامه داد و گفت : بالا در خانه ی ما بمان و در مغازه را باز نکن من و یکی دو نفر از همسایه ها ، همراه داوود به بیمارستان می رویم .
قاسم با احساس نگرانی در حالیکه به داوود نگاه می کرد با بی میلی از آمبولانس پایین آمد .
آمبولانس با سرعت تمام به طرف بیمارستان حرکت کرد .
قاسم آرام آرام از پله های پلکان بالا رفت و از خود پرسید : لابد سارا خبری شنیده یا از ماجرای من بویی برده است ؟
وارد خانه که شد بوی خفیف عطر گل یاس در فضا پیچیده بود ، قاسم به تماشای در و دیوار و فضای خانه ایستاد ، ساعت دیواری زمان ۸ و ده دقیقه را نشان می داد ، روی تخت دو نفره لباس خواب سارا انداخته شده بود . بطری مشروبی که داوود قسمت زیادی از آنرا بالا کشیده بود ، نظر او را گرفت و از خود پرسید : لابد داوود هنگام شب خیلی عرق خورده و زیاده روی کرده بود ؟
قاب عکسی از کودکی و جوانی سارا روی یکی از دیوارهای هال  نصب بود ، قاسم جلو آمد و در مقابل عکس سارا ایستاد و آنرا برای چند دقیقه تماشا کرد و نیم نگاهی به بازوی دستش آنجایی که سارا به آن چنگ زده بود ، انداخت .
کمی جلوتر آمد و به سمت راه پله ی بالای پشت بام رفت ، تا مسیر فرارش را  ارزیابی کند .
قاسم تمام زوایای محیط خانه را با دقت وارسی کرد  ، بطرف آشپزخانه ی مرتب سارا آمد و در یخچال را باز کرد و از تنگ یک لیوان آب سرد نوشید و در حالیکه هنوز لیوان خالی آب در دستش بود ، جلو آینه میز آرایش سارا آمد و به چهره خود نگاهی انداخت . چرخید و روی خود را از آینه گرفت و با خود گفت : بهتره از فرصت استفاده کنم و بروم سراغ سلمانی و از او بخواهم تا زودتر مدارکم را آماده ، کند .
پایین آمد و در حالیکه پیرامون و اطراف خود را با دقت بیشتری می پایید به طرف محل سلمانی سراسیمه شد . بعداز چند دقیقه به آنجا رسید اما از اینکه در دکان سلمانی را بسته و قفل شده دید . به نگرانی و اضطرابش افزوده شد جلو آمد و از عطر فروشی کنار سلمانی که از دوستان یونس بود ، پرسید : چرا در سلمانی یونس . بسته است ؟ عطر فروش گفت : هفته گذشته ماموران امنیتی آمدند و یونس را چشم بسته با خود بردند ، قاسم آهسته از خود پرسید : عجب ، مثل اینکه گاومان زایید ؟
عطر فروش رو به قاسم کرد و پرسید ؟ آقا چیزی گفتی؟
قاسم با کمی پریشان حالی گفت : هیچ با خودم حرف می زدم .قاسم  با چهره نگران و مضطرب به خانه بازگشت و در طبقه بالا روی مبل داخل هال آنجایی که داوود با حال خراب نشسته بود ، نشست و با ناآرامی منتظر ماند تا سارا بیاید و خبر وضع سلامتی داوود را بیاورد .
اما قرار نداشت از جا برخاست و بالای پشت بام آمد تا مسیر فرارش را بیابد و نشانه کند .

ادامه دارد