عطسه علی – ۱۷

عبدالله سلامی : مالک رستوران مجلل ستارگان از راه می رسد و به داوود و سارا خوش آمد می گوید ، جمال جورج معروف به جورجی مالک رستوران و دایی سارا است ، شصت ساله ست و از تجار با نفوذ و متمکن شهر بشمار می رود ، در خفا با رجال امنیتی و سیاسی […]

عبدالله سلامی : مالک رستوران مجلل ستارگان از راه می رسد و به داوود و سارا خوش آمد می گوید ، جمال جورج معروف به جورجی مالک رستوران و دایی سارا است ، شصت ساله ست و از تجار با نفوذ و متمکن شهر بشمار می رود ، در خفا با رجال امنیتی و سیاسی کشور بسیار نزدیک بوده و امین آنهاست .
سارا جلو می آید و به پاس احترام خم می شود و دست دایی جورجی را می بوسد و داوود با دایی سارا دست می دهد و از او احوالپرسی می کند .
جورجی با لبخند و خوشرویی گفت : خیلی خوش آمدید ، چه عجب امشب یادی از ما فقیر فقرا کردید ؟! سارا خندید و دستش را در دست دایی جورجی گذاشت و صورتش را بوسید . جورجی رو به داوود کرد و پرسید : پیر مرد حال و احوال تو چطوره ؟
داوود گفت : خدا را شکر زنده ایم البته اگر دوستانت دست از سر ما بر دارند و این جنگ لعنتی را تمام کنند ، جورجی گفت : تا زمانیکه جنگ به اهدافش نرسد تمام نخواهد شد . داوود پرسید : کدام اهداف ، خرابی و بدبختی و کشته و آواره شدن مردم ؟ سارا پرسید : دایی چرا امشب به کلیسا نیامده بودی؟ جورجی گفت : کاری پیش آمده بود و نتوانستم در مراسم دعای امشب شرکت کنم . ادامه داد و پرسید : شام چی می خورید همان غذای خوشمزه همیشگی ؟ سارا گفت : بله دایی همان پلو میگوی تند و خوشمزه معرف رستوران ستارگان . جورجی پرسید : خط تلفن منزلتان قطع شده ؟ چندین بار زنگ زده بودم . داوود گفت : الان چندین ماهه ، خط تلفن نداریم .
داوود ، سارا و جورجی دور میز نشستند و به گپ زدن مشغول شدند ، جورجی رو به سارا کرد و گفت : خدا پدر مهربانت را بیامرزد ، برای من پدری کرده بود .
برق اشکی در چشمان سارا درخشید اما زود بخود آمد و دستمالی از داخل کیفش در آورد و اشکش را پاک کرد . داوود گفت : بله ، سلیمان پدر سارا برای من هم دوست بسیار خوبی بود .
گارسون بالای سر میز آمد و غذای شام دلخواه سارا و داوود را سرو کرد و روی میز ، چید . سارا و داوود از گارسون تشکر کردند . جورجی از جایش برخاست و آنها را تنها گذشت و به محل دفتر رستوران بازگشت .
داوود و سارا به خوردن غذای مورد علاقه شأن مشغول شدند .
بعداز صرف شام از جا بر خاستند و به طرف در خروجی رستوران آمدند . جورجی از پشت دخل پیشخوان برخاست و جلو آمد و پرسید : آقا داوود ، سارا عزیزم چرا با این عجله تازه اول شبه هنوز نوشیدن چای و قهوه و کشیدن قلیان مانده ؟ داوود گفت : راستش کمی خسته هستم .
سارا روبه دایی جورجی کرد و گفت : دایی جان عید نزدیک شده و بخدا قسم همه کارهای خانه مانده ، امشب تا صبح باید بیدار بمانم تا بلکه بتوانم کمی به کار مرتب کردن خانه برسم .
داوود کیف پولش را در آورد و چندین اسکناس روی پیشخوان رستوران گذاشت . جورجی اسکناسها را به طرف داوود کنار زد و گفت : باشه ، بحساب من . داوود به سارا نگاهی انداخت ، سارا با چشمانش به داوود فهماند تا قبول کند و اسکناسها را پس بگیرد .
سارا جلو آمد تشکر کرد و صورت دایی جورجی را بوسید .
داوود عطسه کرد ، جورجی دستمال کاغذی را جلوی او گذاشت .
تلفن رستوران زنگ خورد و جورجی بلافاصله گوشی را برداشت . سلام حاج صالح ، حال و احوالت چطوره ؟ چه عجب تماس گرفتی ؟ جورجی از پشت تلفن حین صحبت با حاج صالح گفت : بله دست چپش قطع شده ، بله قدش متوسط و مرد خوش قیافه ایست .
جورجی چندین دقیقه با حاج صالح صحبت کرد ، سارا و داوود با صورت رنگ پریده به مکالمه گوش می دادند . جورجی با حاج صالح خدا حافظی کرد و گوشی تلفن را سر جایش گذاشت و رو به میهمانانش کرد و گفت : مدتی ست دنبال یافتن یک جاسوس وخرابکار دست بریده هستیم . اگر در آن حوالی کسی را با چنین مشخصاتی مشاهده کردید به من اطلاع بدهید .
داوود و همسرش دوباره از دایی جورجی تشکر و خدا حافظی کردند و به طرف منزل به راه افتادند .
در بین راه سارا رو به داوود کرد و پرسید : حرف های دایی جورجی را گوش کردی ؟
داوود گفت : بله گوش دادم .
سارا گفت : تقریبا تمام مشخصاتی که دایی در باره ی آن یارو می داد ، به قاسم می خورند .
داوود گفت : دست بریده های جنگ زیاد هستند . من هم مثل تو از مشخصاتی که داده بود ، احساس بدی پیدا کرده بودم .
قبل از رسیدن داوود و سارا به منزل ، قاسم بعداز خوردن شام در حالیکه اطرافش را می پایید از کنار دکه سمبوسه فروش سر نبش خیابان محل مغازه داوود سمساری به سمت اقامت گاهش به راه افتاد ، رسید و وارد پستوی مغازه شد ، آهی کشید و بر تشک کم قطری که در گوشه ای از کف پستو پهن شده بود دراز کشید و به عاقبت نامعلوم خود در افکارش غرق شد .
صدای پای از پله بالا رفتن داوود و سارا رشته ی افکار قاسم را پاره کردند . قاسم سر جایش نیم خیز شد و نگاهش را به زیر سقف پلکان دوخت و گوش هایش را به شنیدن صدای پای بالا رفتن داوود و سارا از پلکان سپرد .
سارا در اتاقش روبروی آینه میز آرایش نشست و با دستمال رنگ قرمز آتشی رژ ی که به لبانش زده بود را کاملا پاک کرد و لباس خوابش را به تن کرد .
داوود لباس خوابش را زودتر پوشید و وارد توالت شده بود .
سارا خود را روی تختخواب رها کرد و چشمانش را بدون پلک زدن به سقف دوخت و حرفهای دایی جورجی را در ذهنش مرور کرد و از خودش پرسید : آنچه دایی از آن یارو وصف کرده بود ، خیلی به قاسم نزدیک بود ؟
صدای کشیدن صدای سیفون توالت سکوت خانه را شکست و رشته افکار سارا را پاره کرد . داوود از توالت بیرون آمد و از سارا خواست تا کمی ماست و خیار برایش آماده کند .
سارا برخاست و با عصبانیت به داوود گفت : امشب مشروب خوردن را کنار بگذار . داوود گفت : قول می دهم فقط یک پیک بخورم . سارا گفت : آقا تو طپش قلب داری و ضربان قلبت منظم نیست . آخه ، چرا بخودت رحم نمی کنی ؟ سارا کمی ماست و خیار آماده کرد و جلوی داوود گذاشت و وارد اتاق خواب شد و در آنرا بست .
در پایین طبقه ی فوقانی ، قاسم روی پهلو در تاریکی گوشه ی کف مغازه در خواب عمیقی رفته بود .

ادامه دارد