عطسه علی – ۱۶

عبدالله سلامی : بعداز ظهر روز یک شنبه دوازدهم مهرماه ، هوای پاییز رو به سردی می رفت . ساعت روی دیوار مغازه ۵ و ده دقیقه را نشان می داد . با امروز نزدیک به چهار ماه از اقامت قاسم در مغازه سمساری داوود ، گذشته بود . او از خواب ظهر بیدار شده […]

عبدالله سلامی : بعداز ظهر روز یک شنبه دوازدهم مهرماه ، هوای پاییز رو به سردی می رفت . ساعت روی دیوار مغازه ۵ و ده دقیقه را نشان می داد . با امروز نزدیک به چهار ماه از اقامت قاسم در مغازه سمساری داوود ، گذشته بود . او از خواب ظهر بیدار شده و دست و رویش را می شست .
در طبقه ی بالا ، سارا روبروی آینه میز آرایش نشسته و رژ سرخ آتشی رنگ را آرام و با دقت روی لبانش می کشید ، بلوز سفید با گل‌های ریز بنفش و یک دامن صورتی که تا نزدیک زانویش بلند بود ، بر تن داشت ، در گوشه دیگر داوود کت و شلوار خاکستری تیره رنگش را از کمد در آورده و روی تخت خواب انداخته بود . سارا از داخل آینه رو به داوود کرد و گفت : زود لباست را بپوش ، داره دیرمان می شود . با گذشت چندین دقیقه داوود و همسرش ، آرام ، آرام از پلکان پایین آمدند و برای اجرای مراسم دعا راهی کلیسا شدند .
قاسم با شنیدن صدای پای پایین آمدن آنها چشمانش را به زیر سقف پلکان دوخته و گوش هایش را تیز کرده بود جلو آمد و با کمی تامل قفل مغازه را از داخل باز کرد و کره کره آنرا بالا برد و نگاهش را به آنجاییکه داوود و همسرش روی پیاده رو جفت هم از محل دور می شدند ، دوخت و برای مدتی آنها را تا آخرین لحظه ی دور شدن ، تماشا کرد و دوباره در مغازه را بست و برای مدتی خود را در سکوت و تاریکی آن غرق کرد .
با گذشت مدتی از جایش برخاست و لباس بر تن کرد و بیرون آمد و به طرف سلمانی که محل آن در فاصله نسبتا دور ، از مغازه واقع شده بود ، براه افتاد .
وارد سلمانی شد و سلام کرد ، سلمانی که در حال کوتاه کردن موی سر یکی از مشتریانش بود ، جواب سلام قاسم را داد و پرسید : قرار بود اول وقت بیایی ؟ قاسم گفت : راستش خوابم برده بود .
سلمانی گفت : خیلی خوش آمدی . بفرما بشین ، کار کوتاه کردن این آقا چند دقیقه دیگر ، تمام می شود .
قاسم گفت : اشکالی ندارد ، عجله ندارم .
با گذشت چند دقیقه سلمانی کار کوتاه کردن سر مشتری را تمام کرد و رو به قاسم کرد و گفت : بفرما بشین ، قاسم از جا برخاست و روبروی آینه بزرگ نشست و به چهره اش خیره شد .
سلمانی خم شد و پرسید : چقدر از موهایت را کوتاه کنم ؟
قاسم گفت : مثل دفعه قبل موهای بغل سرم را کم و از موهای جلو سرم بیشتر کوتاه کن و ادامه داد و پرسید : دنبال کارم هستی؟ سلمانی گفت : بله سفت و سخت دارم کارت را دنبال می کنم ، ان شاء الله یکی دو هفته دیگر مدارکت ، آماده خواهد شد . قاسم گفت : نمی خواهم بیشتر از این نزد دوست و آشناهایم بمانم . با وارد شدن یک مشتری ، قاسم و سلمانی سکوت کردند ، قاسم از داخل آینه به سلمانی گفت : از موهای جلو سرم بیشتر بگیر . سلمانی رو به مشتری کرد و گفت : حاج صالح ، خوش آمدی . دو سه دقیقه دیگر کار این مشتری تمام خواهد شد . قاسم از سلمانی تشکر کرد و گفت : خوب شد ، دستت درد نکند ، خدا حافظی کرد و بلافاصله محل سلمانی را ترک کرد . حاج صالح پرسید : آقا یونس این مشتری را قبلا ندیده بودم ؟ یونس پارچه پیش بند را دور گردن و سینه حاج صالح گرفت و دور گردنش گره زد و گفت : بله اخیرا در این منطقه آمده ، می گوید اهل رشیدیه است ، حاج صالح گفت : بله غریبه بنظر می آمد از لهجه اش فهمیدم حتی اهل رشیدیه هم نیست ، یونس گفت : بله برایم تعریف کرده که مثل من سالها پیش از آنطرف مرز آمده و در رشیدیه زندگی می کند ، اینجا نزد آشناهایش آمده و به کار کشاورزی مشغول شده . حاج صالح خندید و گفت : با یکدست ؟
یونس ماشین اصلاح را روی موهای سرحاج صالح گرفت و گفت : او می گوید پارسال ،تسمه موتور پمپ کشاورزی دستش را گرفته و آنرا قطع کرده است .
همزمان در فاصله یک کیلومتری ، داوود و سارا جفت هم در سالن مزین ، نورانی و معطر کلیسا کنار صف هم کیشان خود ، ایستاده اند و به دعا و نیایش کشیش عالی قدر ، سرتا پا گوش بودند .
کشیش عالی قدر دعا می کرد و می گفت : خداوندا تو را به حضرت مسیح قسمت می دهیم ، ما را از گزند بدیها برهان و گناهان ما را ببخش و بر مردگان ما رحمت بفرست و از گناهان آنها ، بگذر و بندگانت را از چنگال بیرحم این جنگ خانمان‌ سوز هر چه زودتر برهان ، حضار همه با هم ، آرام آمین گفتند .
با آخرین کلمات دعا و نیایش ، مراسم پایان گرفت و حضار به ترتیب از پشت ردیف صندلیهای خود با همهمه ی زیاد به سمت در خروجی کلیسا آمدند و گروه گروه با یکدیگر خدا حافظی و محل کلیسا را ترک کردند . هوا کاملا تاریک و شب فرا رسیده بود .
داوود و سارا برای صرف شام به طرف رستورانی که کمی از محل کلیسا فاصله داشت ، به راه افتادند از دور تابلوی روشن رستوران ستارگان به چشم می خورد . داوود و سارا وارد سالن عمومی رستوران شدند و در کنج محلی که همیشه در آنجا می نشستند و شام می خوردند ، قرار گرفتند .

ادامه دارد .