عطسه علی – ۹

عبدالله سلامی : جابر و سعد هر کدام روی تختشان نشسته و سرگرم گفتگو بودند . جابر از سعد پرسید : کی تو را ترخیص می کنند ؟ ظاهرا دستت خوب شده است ؟ سعد نگاهی به کف و مچ دست باند پیچی شده اش انداخت و گفت : بله دستم خوب شده ، شاید […]

عبدالله سلامی : جابر و سعد هر کدام روی تختشان نشسته و سرگرم گفتگو بودند . جابر از سعد پرسید : کی تو را ترخیص می کنند ؟ ظاهرا دستت خوب شده است ؟
سعد نگاهی به کف و مچ دست باند پیچی شده اش انداخت و گفت : بله دستم خوب شده ، شاید امروز یا فردا ترخیص ام کنند .حمزه خواب بود و صدای نازک خور و پفش ، بلند بود . سعد از جابر پرسید : بلاخره به ما نگفتی ، چطور مجروح شدی ؟ جابر پرسید : سرکار تو چطور مجروح شدی ؟ سعد گفت : چاشنی نارنجک توی دستم عمل کرد .
پرستار از راه رسید و کنار تخت سعد ایستاد و گفت : رئیس بخش کارت داره ؟ سعد نگاهی به جابر کرد و از جایش برخاست و بطرف پیشخوان خدمات بخش رفت و سلام کرد و پرسید : دکتر امروز ترخیص ام ؟
رئیس بخش جواب سلام سعد را داد و گفت : بله ، برو آماده شو . سعد گفت : من قبلا به خانواده ام اطلاع داده بودم که فردا روز سه شنبه ، مرخص ام می کنند .
رئیس بخش پرسید : قبلا از کسی شنیده بودی؟ سعد گفت : خیر حدس زده بودم ، رئیس بخش گفت : الان برو وسایل شخصی خودت را جمع کن و به قسمت اداری بیمارستان مراجعه کن .سعد گفت : چشم ، کار خاصی ندارم و آماده هستم .
سعد به طرف تختش آمد ، جابر روی تختش نبود ، حمزه بیدار شده و روی تختش نشسته بود .
حمزه رو به سعد کرد و پرسید : خیر باشه ؟ امروز ترخیص میشی ؟
سعد در حالیکه روی کمد کوچک کنار تختش خم شده و کشوی آنرا باز کرده بود رو به حمزه کرد و با بالا و پایین کردن سرو و صورتش جواب پاسخ حمزه را داد و پرسید : جابر کجاست ؟ کجا رفته ؟
حمزه گفت : رفته دستشویی ؟
سعد گفت : راستش من به این جابر خیلی مشکوکم .
حمزه گفت : ای بابا ، شما اطلاعاتی ها، به زمین و زمان گیر می دهید .
سعد گفت : من می روم پایین تا به کارهای اداری مربوط به ترخیص ام ، برسم .
جابر روبروی آینه ایستاده بود و دست راست خیسش را از جلو به بالا و پشت موهای سرش کشید و با انگشتانش ، شانه کرد . و در آینه به چهره ی مضطرب و دست بریده اش نگاهی کرد و با خود گفت : باید قبل ار اینکه سعد به ماجرایم پی ببرد ، نقشه ی فرار از بیمارستان را بکشم و ردیف کنم . چهره اش را از آینه گرفت و دستشویی را ترک کرد و آمد و روی تختش نشست . حمزه از جابر پرسید : فردا چهارشنبه ، وقت ملاقات است . قرار هست کسی از بستگانت به ملاقاتت بیاید ؟ جابر گفت : خیر ، کسی نمی آید .
سعد از راه رسید و کنار تخت جابر ایستاد .
جابر رو به سعد کرد و گفت : مبارک باشه ، شنیدم ترخیص شدی ؟
سعد گفت : بله ، کار ترخیص ام تمام شده ، آمدم تا با شماها خدا حافظی کنم و زحمت را کم کنم .
سعد دست مصدومش را ، به سمت جابر دراز کرد و جابر نیز متقابلا با او دست داد .
سعد باز پرسید : جابر ، ما ترخیص شدیم اما بلاخره نگفتی چگونه مجروح شدی ؟
جابر گفت : باشه بعد .
حمزه ، سعد را در آغوش گرفت و فشرد و با بغض گفت : به امید خدا سرکار سعد .
سعد با جابر و حمزه خداحافظی کرد و با چشمان اشک آلود بخش را ترک کرد .
با احتساب امروز درست ده روز از بستری جابر در بیمارستان مرکزی سپری شده بود و زخم روی صورتش و اثر بریدگی دست چپش التیام پیدا کرده بودند و بدون مصرف داروهای مسکن دیگر مانند سابق درد نداشت .
جابر بعداز چند دقیقه به سمت پیشخوان بخش رفت و به رئیس بخش سلام کرد . رئیس بخش : جواب سلام جابر را داد و گفت : خوش آمدی جابر، امروز از هر روز دیگر بهتر هستی ، جابر گفت ، خدا را شکر ، بله امروز به لطف خدا و مرحمت شما ، خیلی خوبم .
جابر پرسید : آقای دکتر تاریخ ترخیص ام کی خواهد بود ؟ دستم خوب شده .
رئیس بخش گفت : دکتر معالج ، هنوز دستور و تاریخ ترخیص تو را در پرونده مشخص و قید نکرده .
جابر تشکر کرد و دیگر ادامه نداد و حرفی نزد ، برگشت و روی تختش جا گرفت و در فکر فرو رفت .
حمزه متوجه شد و پرسید : چی شده جابر ؟ گرفته و تو فکر هستی ؟
جابر گفت : چیزی نیست ، از اینکه نزدیک یک ماه است نتوانستم حمام کنم از خودم بیزارم . شاید امشب قبل از خوردن شام ، بتوانم حمام کنم .
حمزه گفت : الان بهتره کمی بخوابی .
جابر گفت : حمزه راستش مقداری پول نیاز دارم ، اگر اینجا پول همراه داری مقداری به من قرض بده ، حمزه کیف پولش را از کشوی تختش بیرون آورد و به جابر گفت : بیا هر چقدر لازم داری بردار ، جابر گفت : همین مقدار که از کیف در آوردی کافی ست . جابر تشکر کرد و به توصیه ی حمزه عمل کرد و روی پهلوی سمت راستش دراز کشید و در حالیکه همچنان توی فکر بود ، غرق خواب شد .
حمزه چوب بغلی هایش را از کنار دیوار برداشت و برای هوا خوری و کشیدن یک نخ سیگار ، بخش را ترک کرد .
ربع ساعت از خواب جابر و یکی دو ساعت از وعده ی مصرف دارویش گذشته بود .
پرستار بالای سر تخت جابر آمد و پرسید : جابر عبدالله ، بیدار شو ، بیدار شو ، باید قرص هایت را بخوری و یک آمپول هم بزنی ، جابر بیدار شد و روی تخت نشست و سلام کرد و گفت : ببخشید خانم پرستار ، حسابی خسته بودم و خوابم برد. پرستار قرص ها را روی سقف کمد کوچک کنار تخت قرار داد و ادامه داد و گفت : جابر خودت را آماده کن، تا پنج دقیقه دیگر دوباره برمی گردم تا آمپولت را بزنی .
جابر سه قرص تجویز شده را روی کف دستش قرار داد و در ته گلویش پرتاب کرد و همراه با خوردن یک لیوان آب ، آنها را بلعید و روی پهلویش دراز کشید تا پرستار برگردد و آمپولش را بزند .
پرستار آمد و پرسید : جابر آماده هستی ؟ پرستار آمپول جابر را زد و گفت : تمام شد .
جابر از حالت درازکش در امد و روی تخت نشست و از پرستار پرسید : خانم پرستار می توانم خواهشی از شما بکنم تا بلکه بتوانی کاری برایم انجام بدهی ؟
خانم پرستار رو به جابر کرد و پرسید : جابر چه کاری از دستم بر می آید ؟
جابر گفت : خانم پرستار فردا بعدازظهر خواهر بزرگم به عیادتم خواهد آمد ، راستش سال گذشته که همسرش را در جبهه ی جنگ از دست داده بود خیلی شکسته شده ، هفته گذشته که به ملاقاتم آمده بود ، عبای پاره شده و فرسوده ای روی سر داشت . می خواهم به شما زحمت بدهم تا امروز بعداز وقت اداری یک عبا به سلیقه خودت ، خریداری کنی تا فردا بعدازظهر در فرصت ملاقات ، بتوانم آنرا به او هدیه کنم .
پرستار گفت : چشم ، اتفاقا در همسایگی ما یک عمده فروش عبا و لباس ، مغازه دارد .
جابر گفت : لطفتان زیاد و دست در جیب کرد و مقدار پولی در آورد و پرسید : چقدر خوبه تقدیم کنم ؟
پرستار گفت : بگذار باشه ، خواهرت ، خواهر من هم هست .
جابر گفت : خواهش می کنم از دستم بگیرید . پرستار مقداری از پول را برداشت و گفت : ان شاءالله فردا نزدیک ظهر عبا بدستتان خواهد رسید .
جابر گفت : اندازه قد عبا، کمی از اندازه قد شما ، بلندتر باشد .

ادامه دارد