عطسه علی – ۲۱

عبدالله سلامی : سارا مانند همیشه تا پاسی از شب در بیمارستان بیدار مانده بود و امروز صبح دیر از منزل خواهرش به بیمارستان آمده بود . آدام برادر داوود زودتر آنجا رسیده بود و برای اینکه بتواند سارا را قانع کند تا لوله اکسیژن را از ریه های برادرش ، جدا کنند ، همراه […]

عبدالله سلامی : سارا مانند همیشه تا پاسی از شب در بیمارستان بیدار مانده بود و امروز صبح دیر از منزل خواهرش به بیمارستان آمده بود . آدام برادر داوود زودتر آنجا رسیده بود و برای اینکه بتواند سارا را قانع کند تا لوله اکسیژن را از ریه های برادرش ، جدا کنند ، همراه خود دایی جورجی را به بیمارستان آورده بود .
سارا جلو آمد سلام کرد و دست و صورت دایی جورجی را بوسید و با بغض گفت : دایی کمکم کن ، نمی دانم چکار کنم ؟!
دایی جورجی سارا را کمی نوازش کرد و دلداری داد و پرسید : عزیزم چرا اینقدر شکسته شدی؟ داوود عمر خوبی را در کنار تو گذراند و الان مشیت خداوند هر چه باشد ، پیش خواهد آمد .
راستش من امروز اینجا آمدم تا با تو صحبت کنم اجازه بدهی داوود بیشتر از این زجر نکشد . آخه ، پزشکان معالج از به هوش آمدن و زنده ماندن داوود قطع امید کرده اند . بعد ادامه داد و گفت : سارا عزیزم ، نگذار این بنده خدا ، بیشتر از این زجر بکشد .
سارا فریاد زد نمی توانم با دست خودم نفس داوود را قطع کنم ، نمی توانم .
دایی جورجی سارا را در آغوش گرفت و گفت : خیلی خب ، آرام باش عزیزم .
آدام سیگاری روشن کرد و گفت : الان بیشتر از یک هفته آثار حیاتی در چهره داوود دیده نمی شود و تنها دارد زجر می کشد .
سارا دوباره با فریاد همراه با گریه های بلند گفت : نمی توانم ، نمی توانم و با شتاب از سالن بخش منتهی به بخش مراقبت های ویژه به بیرون محوطه بیمارستان آمد و روی صندلی فضای سبز محوطه بیمارستان نشست و به گریه هایش ادامه داد .
دایی جورجی رو به آدام کرد و گفت : من بیشتر با او صحبت خواهم کرد و موافقت او را خواهم گرفت و بعد ادامه داد و از آدام پرسید : در این مدتی که داوود در بیمارستان بستری شده و در کماست ، مغازه او را چه کسی اداره می کند ؟
آدام گفت : اطلاع چندانی ندارم ولی مثل اینکه داوود یک کارگر در آنجا گمارده تا کمک دستش باشد .
آدام و دایی جورجی قدم زنان سالن بخش مراقبت های ویژه را ترک کردند و به محوطه بیمارستان جایی که سارا نشسته بود آمدند .
سارا روی صندلی آرام گرفته و به یک نقطه نامعلومی خیره شده بود ، دایی جورجی جلو آمد و کنار سارا نشست و گفت : سارا عزیزم مراقب سلامتی خودت باش ، مثل یک تکه یخ ذوب شده ای .
آدام جلو آمد و با دایی جورجی و سارا خدا حافظی کرد و بیمارستان را ترک کرد .
دایی جورجی پاکت سیگارش را از جیب در آورد و سیگاری برای سارا روشن کرد و گفت : بکش آرامت می کند .
سارا پکی به سیگار زد و از دایی جورجی پرسید : راستی دایی ، آن جاسوس یکدست را توانستید دستگیر کنید ؟
دایی جورجی گفت : هنوز دستگیر نشده اما سر نخ های از جایی که احتمالا در آنجا مخفی شده ، دستمان آمده است .
سارا از روی صندلی بلند شد و ته سیگارش را به سمتی پرت کرد .
دایی جورجی از جایش بلند شد و کنار سارا ایستاد و پرسید : سارا عزیزم چی شد ، چرا رنگت پرید ؟
سارا گفت : چیزی نیست، دایی و سارا هر دو به سمت سالن بخش مراقبت های ویژه آمدند و دوباره پشت در بخش مراقبت های ویژه ایستادند ، یکی از پرستاران از داخل بخش بیرون آمد و قبل از اینکه دایی جورجی از او سوال کند ، جلو آمد و آهسته در گوش دایی جورجی گفت : تسلیت عرض می کنم ، متاسفانه داوود بیشتر از این نتوانست مقاومت کند و یکی دو دقیقه پیش ، تمام کرد .
سارا فهمید و سالن بخش مراقبت های ویژه را بی اختیار ترک کرد .
دایی جورجی با شتاب خودش را کنار سارا رساند و او را در آغوش گرفت و به او تسلیت گفت .
سارا در آغوش دایی جورجی ، بلند ، بلند برای مرگ همسرش گریست .
ظهر شده بود و آفتاب فصل پاییز وسط آسمان آمده و بر زمین می تابید .
دایی جورجی به سارا گفت : عزیزم تو برو منزل ، من اینجا می مانم تا کارهای مربوط به ترخیص جنازه داوود را انجام دهم .
سارا بدون خداحافظی با تنی خسته و چهره ای ماتم زده و چشمانی پر از اشک راه منزل را در پیش گرفت .
قبل از رسیدن به منزل ، سر نبش خیابان نزدیک دکه سمبوسه فروشی یوسف رسید . یوسف از دور چشمش به سارا افتاد و با شتاب از پشت دکه جلو آمد و سلام کرد .
از چهره و حال آشفته ی سارا فهمید که داوود دیگر در قید حیات نیست ، تسلیت گفت : سارا نگاهی به یوسف کرد و پرسید : خبری شده ؟ یوسف گفت : راستش دیشب قاسم اینجا آمد و این دست کلیدها را به من داد و گفت : سلام مرا به سارا خانم برسان و به او بگو حلالم کند . پاهای سارا سست شد و روی یکی از صندلی های دکه نشست و با چشمان اشک آلود ، بی اختیار از یوسف پرسید : قاسم به تو نگفت کجا می رود ؟

ادامه دارد