عطسه علی – ۲۲

عبدالله سلامی : دو روز از مرگ داوود و رفتن قاسم گذشته است . سارا صبح روز سوم در حالیکه لباس سیاه بر تن کرده ، تک و تنها روی مبل نشسته و به تماشای سریال یک قصه غم انگیز که مدتها بود حلقه های آنرا دنبال نمی کرد به صفحه تلویزیون چشم دوخته بود […]

عبدالله سلامی : دو روز از مرگ داوود و رفتن قاسم گذشته است . سارا صبح روز سوم در حالیکه لباس سیاه بر تن کرده ، تک و تنها روی مبل نشسته و به تماشای سریال یک قصه غم انگیز که مدتها بود حلقه های آنرا دنبال نمی کرد به صفحه تلویزیون چشم دوخته بود .
با شنیدن آژیر خطر حمله هوایی ، سارا بیاد داوود دو کف دستانش را روی صورتش چسباند و صدای آرام گریه اش را با صداهای آژیر و تلویزیون ، همساز کرد .یوسف سمبوسه فروش قبل از اینکه دکه را بگشاید به سمت یونس سلمانی می رفت تا پیغام قاسم را به او برساند .
از سمت روبرویش یونس به طرف مغازه اش می آمد . کمی لاغر شده و چشمانش گود رفته بود .همزمان او و یوسف در مغازه سلمانی رسیدند ، یوسف سلام کرد و یونس پاسخ سلامش را داد و گفت : برو یک ساعت دیگر بیا . یوسف گفت : برای اصلاح نیامدم ، رنگ صورت یونس کمی پرید مکثی کرد و پرسید ؟ با من کاری داشتی ؟ یوسف گفت : پیغامی از قاسم برایتان دارم . یونس خم شده بود تا قفل در مغازه را باز کند ولی با شنیدن خبر یوسف ، سرپا شد و پرسید : کدام قاسم ، یوسف گفت : قاسم یکدست و ادامه داد و گفت : قاسم به شما سلام رساند و به من گفت نزد شما بیایم تا مدارکش را بگیرم . یونس به سر و صورتش تکانی داد و گفت : خدا از تقصیر قاسم نگذارد ، دو هفته مرا گرفتار قضیه اش کرده بود و ادامه داد و پرسید : چرا خودش نیامد ؟
یوسف گفت : اطلاعی ندارم . یونس پرسید : الان کجاست ؟ تو چه نسبتی با او داری ؟
یوسف گفت : من سمبوسه فروش سر خیابان محلی هستم که قاسم در آنجا کار و زندگی می کند .و هیچ نسبتی با او ندارم . یوسف کمی مکث کرد و با کنجکاوی ادامه داد و پرسید : چطور از محل کار و زندگی قاسم بی اطلاع هستی؟
یونس گفت : قبلا به من نگفته بود .
یونس در حالیکه دوباره خم شد تا قفل در مغازه اش را باز کند رو به یوسف کرد و گفت : سلام مرا به قاسم برسان و به او بگو یکی دو روز دیگر مدارکش را می‌آورم مغازه .
یوسف خدا حافظی کرد و راهش را به سمت دکه اش گرفت و دور شد .
یونس کرکره مغازه اش را بالا برد ، اما در شیشه ای آنرا نگشود و با فاصله نسبتا زیادی به تعقیب و دنبال کردن یوسف ، به راه افتاد .
یوسف دکه اش را باز کرد و یونس با عجله به سمت مغازه اش بازگشت و با حاج صالح تماس گرفت و گفت : سرنخ محل اختفای جابر عبدالله را یافتم .
در طبقه بالا ، سارا تلویزیون را خاموش کرد و از جیب کت آویزان همسرش پاکت سیگار را در آورد و نخی از آن ، روشن کرد و نگاهش را به تمثال حضرت مریم دوخت و بفکر فرو رفت .
پک اندکی به باقی مانده سیگارش زد و آنرا در جا سیگاری محکم فشار داد و خاموش کرد و از خود پرسید : کجا می تونه رفته باشه ؟
برخاست و از پلکان پایین آمد و در مغازه را گشود . چراغ آنرا روشن کرد . بغض گلویش را فشرد ، نگاهش را به اطراف محیط نیمه تاریک و ساکت داخل مغازه چرخاند .
چشمش به یادداشتی که روی میز خاک گرفته همسرش داوود بود افتاد ، با شتاب آنرا برداشت .
سلام سارا خانم ، شاید با دیدن این یادداشت بغض گلویت را بگیرد ، همانگونه که حین نوشتن آن بغض گلویم را می فشرد . امیدورام حال داوود خوب شود و به خانه و آغوش تو بازگردد . اشک های سارا روی گونه هایش می غلطید و دستانش می لرزید و قلبش به طپش افتاده بود .آب گلویش را قورت داد و به خواندن نامه ادامه داد . راستش نمی خواستم ماجرای جابر عبدالله آسیب و آزاری به تو برساند .
از اینکه رشته عشقم را مانند دستم از خود جدا می دیدم ، ماندن را تحمل و طاقت ، نیاوردم .
اگر زنده ماندم شاید دوباره به دیدنت خواهم آمد .
مقداری پول از گنجه ی داوود بابت دستمزد چهار ماه کارم ، برداشتم ، حلالم کنید .
مهر و سجاده نمازم را به یادگار برایت کنار گذاشتم .
خدا حافظ ، رویای من .
سارا در حالیکه می لرزید و اشک می ریخت ، یادداشت قاسم را روی سینه اش فشرد و روی صندلی پشت میز کار همسرش ، نشست .

ادامه دارد