عطسه علی – ۲۳

عبدالله سلامی : در آن شب نسبتا سرد و پر از اندوه ، قاسم بسختی توانست ، خود را به بیشه انبوه تنیده شده با گونه های نباتی که دامنه ی آن تا منتهی الیه مرز کشیده شده بود ، برساند و در آن پناه بگیرد . از انبوه و تنیدگی نباتات بیشه حتی در […]

عبدالله سلامی : در آن شب نسبتا سرد و پر از اندوه ، قاسم بسختی توانست ، خود را به بیشه انبوه تنیده شده با گونه های نباتی که دامنه ی آن تا منتهی الیه مرز کشیده شده بود ، برساند و در آن پناه بگیرد . از انبوه و تنیدگی نباتات بیشه حتی در فاصله و عمق یک متری می توان از نظر پنهان شد .
نزدیک به ده روز از ماه اول فصل سرما گذشته بود و فضای بیشه هنوز سر سبز و شاداب به چشم می آمد .آنطرف‌تر در افق دو الی سه کیلومتری غرب بیشه ، انبوه قامت بلند نی های پر برگ هور نمایان بود .
قاسم در تاریکی آنشب ، قطعه ای کم سطح به طول قامتش و به پهنای سه برابر شانه هایش ، میان درختان و بوته های کوتاه و بلند بیشه سر پناهی یافت و در آن ، جا خوش کرد .
با خستگی زیاد روی کمرش دراز شد و پاهایش را به جلو کشید . چشمانش در تاریکی بیشه برق می زدند . بالای چهره اش به اندازه مساحتی که روی آن دراز کشیده بود ، صفحه ای زیبا از آسمان پر ستاره می درخشید .
قاسم مدت نزدیک به یک هفته ، روزهایش را در محیط انبوه بیشه می گذراند و شب هنگام گاهی با احتیاط از مخفی گاهش بیرون می آمد و با عبور از یک پارک عمومی که در قسمت جنوبی بیشه واقع و بر اثر وقوع جنگ کاملا متروک بود ، عبور می کرد و به حواشی شهر کوچکی که در نزدیکی بیشه قرار داشت ، می آمد تا مایحتاج قوت خود را از آنجا تأمین کند .
در جایی دیگر سارا در غم اندوه عمیق درگذشت داوود و بی خبری از حال و روز قاسم می سوخت و می ساخت و از اینکه ماموران امنیتی یوسف سمبوسه فروش را دستگیر کرده بودند با نگرانی زیاد ، آرامش خود را از دست داده بود و اغلب در تنهایی محض با کشیدن سیگار شب و روزش را می گذراند و گاه با خود هم حرف می شد و می گفت : یوسف تمام دانسته های خود را از قاسم به ماموران امنیتی خواهد گفت و دایی جورجی به این زودی سراغ من خواهد آمد .
امروز دایی جورجی از اینکه سارا جابر عبدالله را لو نداد و به او معرفی نکرده بود ، سخت عصبانی و بر افروخته بود و در حیاط سر سبز و بزرگ رستورانش قدم می زد و از شدت بی قراری مرتب سیگار دود می کرد .
صبح زود روز بعد ، دایی جورجی به بازداشگاه نگهداری یوسف آمد و دستور داد تا یوسف را نزد او بیاورند . یکی از ماموران ، یوسف را با حال و احوال آشفته و بی رمق و دستان بسته نزد دایی جورجی آورد و آنجا را ترک کرد .
یوسف سلام کرد .
دایی جورجی از جایش برخاست و به یوسف گفت : بشین . یوسف قبل از اینکه بنشیند با گریه گفت : به خدا قسم من هیچ اطلاعی از قاسم ندارم .
دایی جورجی گفت : من امروز تو را آزاد می کنم تا سر کار و زندگیت برگردی اما به یک شرط ، از امروز باید هر چه به تو بگویم مثل یک دستور مو به مو انجام بدهی ، یوسف آب بینی خود را بالا کشید و با پشت کف دستهای بسته اش ، اشکش را پاک کرد و گفت : هرچه بخواهید مو به مو انجام خواهم داد .
دایی جورجی گفت : خوب گوش کن ، می خواهم لحظه به لحظه مراقب رفت و آمد سارا باشی و شب و روز خانه اش را زیر نظر بگیری و به موقع با شماره ای که به تو خواهم داد با من در تماس باشی و بموقع از آنچه می بینی با دقت گزارش بدهی . یوسف گفت : چشم هر چه بخواهید مو به مو انجام خواهم داد .
دایی جورجی از یوسف پرسید : احتمال می دهی قاسم برای خبر گرفتن از مدارکش ، نزد تو بیاید ؟
یوسف گفت : شاید بیاید ، اگر آمد زود به شما خبر خواهم داد .
دایی جورجی دستور آزادی یوسف را داد و محل بازداشگاه را ترک کرد .
هنگام ظهر فرا رسیده بود ، قاسم در پناه تنگ خانه ی بیشه ای خود به ساندویچی که از دیشب خریداری کرده بود گاز زد و لقمه را جوید و قورت داد
و به آسمان نگاهی انداخت .
از بالای سقف کم سطح آسمان پناهگاهش ، آفتاب ، گرمای دلچسبی می تاباند .
قاسم امروز صبح زود از راه درون بیشه برای صید ماهی به هور آمده بود ، آب راکد هور از وجود جلبک های پهن و سبز رنگ ، غلیظ بنظر می آمد ، صدای وزغ و جیرجیرک های آبزی با انبوهی از لشکر پشه های ریز و درشت نیش دار ، سکوت و خلوت نیزار را پر کرده بودند .
قاسم سر تعدادی نی را تیز کرده بود تا بتواند با آنها ماهی صید کند . اما با گذشت چندین ساعت بر اثر کم مهارتی نتوانسته بود حتی یک دانه ماهی صید کند .
هنگام گشت زدن برای صید ماهی یا شکار مرغ های آبی از دور صدای شر شر پارو زدن بلمی به گوشش رسید . از لا بلای نی ها با چشمان تیز به جایی که از آنجا صدای بهم خوردن موج آب شنیده می شد ، دوخت .
از لابلای فواصل تنگ انبوه نی ها از فاصله نسبتا نزدیک یک بلم که دو نفر ماهیگیر آنرا روی سطح آب آرام می راندند ، جلوی چشمانش ظاهر شد .
قاسم مانند گربه ی در حال شکار ، بدنش را جمع کرد و از آن فاصله به تماشای حرکت آرام بلم نگاه می کرد و برای شنیدن صدای همهمه سرنشینان آن ، گوش هایش را تیز کرده بود .
یکی از بلم سوارن که پارو می زد به آن یکی که روبرویش نشسته بود . گفت : از زمانیکه جنگ شده و همه ما آواره شدیم ، من تا امروز ، دیگر نتوانستم حمیده را دوباره ببینم .
بلم رفته رفته دور شد و دیگر شبح آن از لابلای نی ها دیده نمی شد و دیگر صدایی از حرکت و همهمه داخل آن ، بگوش قاسم نمی رسید .
قاسم قامتش را راست کرد و آهی کشید و گفت : این بلم ران بیچاره هم مثل من رویایی مانند سارا ، در سر دارد .

ادامه دارد