عطسه علی – ۸

عبدالله سلامی : سمت چپ تختی که جابر روی آن بستری شد ، تخت ۱۲ و در سمت راست، تخت شماره ۱۴ ردیف شده بودند. مجروح جنگی تخت سمت راست ساق پای راستش را از دست داده بود و مجروح جنگی تخت سمت چپ، از ناحیه مچ دست چپ و چشم راست آسیب دیده بود […]

عبدالله سلامی : سمت چپ تختی که جابر روی آن بستری شد ، تخت ۱۲ و در سمت راست، تخت شماره ۱۴ ردیف شده بودند. مجروح جنگی تخت سمت راست ساق پای راستش را از دست داده بود و مجروح جنگی تخت سمت چپ، از ناحیه مچ دست چپ و چشم راست آسیب دیده بود .

امروز صبح مجروحین سمت چپ و راست جابر بصورت نیم خیز روی تخت های خود دراز کشیده اند و هر کدام نزدیک به بیست و پنج روز از دوره نقاهت خود را در بخش داخلی بیمارستان مرکزی ، سپری کرده بودند .

و جابر هم چنان در خواب عمیق فرو رفته بود .دو مجروح سمت راست و چپ تخت جابر ، برای گذراندن اوقات خسته کننده و ملال آور بیمارستان، در انتظار بیدار شدن هم صحبتی تازه واردشان به سر می بردند.

جابر با گذراندن دو روز نقاهت در بخش داخلی ، امروز بصورت نیم خیز روی تختش نشسته بود و حضور انبوه ملاقات کنندگان مجروحین بخش داخلی را تماشا می کرد و گاهی تقلا می کرد تا آستین بدون دست پیراهنش را از انظار ملاقات کنندگان ، پنهان کند .

با تمام شدن وقت ملاقات از مجروحین جنگی ، دوباره بخش داخلی به حالت عادی در آمد و به فضای آرام سابقش باز گشت. با گذشت دقایقی کوتاه شیفت کارکنان روزکار بیمارستان ، نوبت خود را به شیفت شب کار ، سپرد. جابر و دو مجروح تخت های سمت چپ و راستش، روی تخت هایشان به حالت نشسته قرار گرفته بودند .مجروح جنگی تخت ۱۲ که نامش حمزه بود رو به جابر کرد و پرسید: در جبهه چه اتفاقی برایت افتاده؟

مجروح جنگی تخت شماره ۱۴ که نامش سعد بود ادامه داد و از جابر پرسید: اهل کجا هستی؟ چرا امروز و یکی دو روز قبل ، کسی به ملاقاتت نیامده بود ؟
جابر کمی خود را جمع و جور کرد و بزاق دهانش را قورت داد و صورتش را به طرف حمزه کرد و گفت: دستم با اصابت ترکش انفجار گلوله توپ آسیب دید و آنرا در بیمارستان قطع کردند . حمزه دوباره پرسید: در کدام محور جنگی زخمی شدی؟
جابر با دست راست ملحفه را روی پاهایش کشید و ادامه داد و گفت : در جبهه محور جنوبی مجروح شدم . سعد عطسه کرد و پرسید: از کدام تیپ هستی؟
جابر از عطسه ی سعد رنگش پرید و صدای همسرش فریده در ذهنش طنین انداخت « قاسم ، علی عطسه کرد تو را خدا کمی تامل کن ، صبر آمد »
جابر سکوت اختیار کرد و دیگر به سوالات حمزه و سعد پاسخ نداد. کمی سرفه کرد و گفت : دوستان، من کمی خسته هستم و درد دارم. خود را به عقب راند و و روی تختش دراز کشید و با زحمت پتو را با دست راستش روی خود کشید ، سعد و حمزه نگاهی به یک دیگر انداختند و همزمان روی تخت هایشان به حالت درازکش در آمدند .
با خاموش شدن چراغ های سالن بخش ، ساعت دیواری ، ۱۱ و ۲۵ دقیقه ی شب را نشان می داد .صبح اول وقت، سه نفر از پرستاران با شتاب به توزیع صبحانه بیماران بخش ، مشغول شده بودند .آن دسته از مجروحینی که دوره بستری آنها طول کشیده بود ، از سایر مجروحین سرحال تر بودند و صبح ها ، زودتر از مجروحین دیگر بیدار می شدند .
جابر هنوز خواب بود و حمزه و سعد به خوردن صبحانه مشغول بودند .حمزه در حالیکه فک هایش از جویدن غذا حرکت تندی داشتند، سرش را به طرف سعد کرد و لقمه غذا را قورت داد و با چنگالی که در دست داشت ، به جابر اشاره کرد و گفت: جابر را بیدار کن تا صبحانه اش را بخورد .
سعد پاسخی نداد و از تختش پایین آمد و کنار تخت حمزه ایستاد و آهسته پرسید : حواست بود دیروز از جابر پرسیدم از کدام تیپ هستی؟ جوابم را نداد و خود را بخواب زد ؟
حمزه از خوردن صبحانه دست کشید و گفت: درسته ، حرفی نزد و ساکت ماند . جابر تکانی خورد و پاهای جمع شده اش را کش آورد و چشمانش را باز کرد. . حمزه رو به جابر کرد و گفت : جابر زیاد خوابیدی ، بلند شو و صبحانه ات را بخور .پرستار بالای سر جابر آمد و قرص های وعده صبح را به او داد تا به موقع بخورد .جابر رو به پرستار کرد و گفت : صبح بخیر خانم .پرستار پرسید : چرا هنوز صبحانه نخوردی؟ باید غذا بخوری تا زودتر قوی و خوب شوی .

بیش از چهار روز از دوره ی بستری جابر در بخش داخلی می گذرد ، و کمی سرحال تر بنظر می رسید .سعد و حمزه بعداز صرف صبحانه طبق عادت برای هوا خوری و کشیدن سیگار بیرون از بخش رفته بودند ، جابر صبحانه اش را خورد و روی لبه ی تخت نشست و نگاهش را به منظره ی سالن عمومی بخش داخلی و ردیف تخت های مجروحین جنگی انداخت ، توجه اش بیشتر به سمت تماشای مجروحینی که دست یا پای خود را در جبهه جنگ از دست داده بودند ، معطوف بود و تعداد آنها را نزد خود می شمرد ، در این بخش به استثنای او و حمزه شش نفر از مجروحین بستری شده ، دست یا پای خود را در جبهه جنگ از دست داده بودند .
جابر با کمی زحمت خود را از تخت پایین آورد و سر پا ایستاد ، نگاهش را به سمت پیشخوان خدمات بخش که محل آن درست در وسط سالن قرار داشت دوخت و آهسته به سمت آن قدم برداشت .

ادامه دارد

…،