عطسه علی ۶

عبدالله سلامی : ستوان ارشدی که کنار راننده کامیون نشسته بود ، چشمش به جنازه جابر خورد و با دست اشاره کرد و گفت آنجا کنار جاده یک جنازه افتاده ، راننده کنار گرفت و کامیون را متوقف کرد . ستوان و راننده باشتاب خود را بالای سر جنازه جابر رساندند ، پشت سر آنها […]

عبدالله سلامی : ستوان ارشدی که کنار راننده کامیون نشسته بود ، چشمش به جنازه جابر خورد و با دست اشاره کرد و گفت آنجا کنار جاده یک جنازه افتاده ، راننده کنار گرفت و کامیون را متوقف کرد . ستوان و راننده باشتاب خود را بالای سر جنازه جابر رساندند ، پشت سر آنها پنج سربازی که پشت کامیون نشسته بودند پایین پریدند و با شتاب به سمت جایی که جابر افتاد ه بود دویدند ، ستوان ارشد کنار جنازه جابر نشست و کف دستش را روی سینه او گذاشت و گفت: هنوز نفس میکشد، و زنده است. ستوان برخاست و به آن هفت سرباز دستور داد و گفت : آهسته او را از زمین بردارید و داخل کامیون بگذارید.
یکی از سربازها پرسید : این سرباز در این وقت شب، اینجا و تنها سر جاده چه‌ کاری داشته؟ یکی دیگر از سربازان کامیون گفت : لابد راه را گم کرده و پایش روی مین رفته . سرباز دیگر گفت : خیر فکر نمی کنم روی مین رفته ، چون دستش زخمی و متلاشی شده .
تن خونی و نیمه برهنه جابر را به حالت درازکش روی کف قسمت حمل بار کامیون قرار دادند، یکی از سربازان تفنگ جابر را از زمین برداشت و با خود آورد .
راننده با سرعت پشت کامیون، که هنوز موتورش کار می کرد نشست و با سرعت از محل حادثه دور شد . ساعت مچی جابر روی زمین محل حادثه جا مانده بود و عقربه های شب‌نمای آن ساعت ۳ و ۱۰ دقیقه صبح را نشان می دادند .
کامیون با سرعت جاده را می پیمود و تن نیمه‌جان و آغشته به خون جابر روی کف بادی کامیون ، بصورت درازکش میان پاهای نظامیان تکان می خورد .
گاه به گاه سربازان به تن خونین جابر نگاه می کردند و درباره حادثه ای که برای او پیش آمده بود حدس و گمان هایی ، می زدند .
سرباز اول پرسید : این بیچاره با اصابت چه نوع گلوله‌ای اینقدر اسیب دیده و دستش به این شدت متلاشی شده ؟
سرباز دوم گفت : فقط اصابت یک گلوله ی تیربار ضد هوایی می تواند چنین بلایی بر سر او بیاورد .
سرباز سوم گفت : مثل اینکه چیزی در دستش منفجره شده ، شاید یک نارنجک توی دستش عمل کرده باشد.
سرباز چهارم گفت : فکر نمی کنم با این حال ، زنده بماند، خیلی خون از او رفته. نظامی پنجم فقط گوش می داد و ساکت نشسته و به جنازه نیم جان جابر خیره شده بود و حرفی نمی زد . در تاریکی شب از دور آثار دو راهی روی جاده دیده می شد ، راننده سرعت کامیون را کمی کاهش داد.
ستوان ارشد به راننده گفت: وقتی به دو راهی رسیدی، به سمت راست برو. اول باید این سرباز زخمی را به درمانگاه صحرایی شماره ۲۷ برسانیم.
راننده گفت: قربان فکر نمی کنم تا حالا زنده مونده باشه، آخه بد جوری زخمی شده. ستوان ارشد گفت: بنظرم آدم جان سختی باشد!
راننده با سرعت کم، آرام فرمان کامیون را به سمت راست دو راهی جاده چرخاند و با طی کردن یک مسافت نسبتا نزدیک وارد محوطه ی حصار کشی شده بیمارستان صحرایی شماره ۲۷ که در گوشه ای از محیط آن خیمه های کوچک و بزرگ هلال احمر و صلیب سرخ بر پا بود وارد شد و کنار یکی از
چادرها ، توقف کرد .
ستوان ارشد از کامیون پیاده شد و به قسمت عقب کامیون آمد و از سربازان
: پرسید : هنوز زنده است؟ سربازان داخل کامیون یکصدا گفتند : بله قربان زنده است .
ستوان ارشد با شتاب به سمت یکی از چادرهایی که فاصله آن نسبت به محل توقف کامیون نزدیک تر بود ، دوید و پس از چند لحظه، دو پرستار که یکی از آنها برانکارد را حمل می کرد ، دوان دوان خود را به عقب کامیون رساندند. یکی دو نفر از سربازان بالای کامیون ماندند و بقیه از داخل بادی کامیون پیاده شدند و کنار ایستادند . آن دو پرستار از بادی کامیون بالا رفتند و به کمک آن دو سرباز ، دو طرف تن نیمه جان جابر را روی برانکارد جا دادند و به کمک دو سرباز دیگر ، برانکارد حامل جابر را از داخل بادی پایین آوردند و با شتاب به طرف یکی از چادرهای پذیرش اورژانس حمل کردند.
در خیمه ناله های جابر میان ناله های برخاسته از درد مجروحین جنگی که سکوت خیمه بیمارستان صحرایی را شکسته بود ، گم شد .
از محوطه بیمارستان صحرایی هر از گاهی صدای آژیر آمبولانسی، آرامش بیمارستان صحرایی را بیشتر به هم می زد و پرستاران را به تحرک مضاعف وادار می ساخت .
تن زخمی و از حال رفته جابر را روی تخت قرار دادند. معاینه و اقدامات اولیه روی او با نصب یک کیسه خون شروع شد. دکتر معالج ، فشار خونش را گرفت و دستور داد تا اکسیژن به ریه او وصل شود. با قیچی باقیمانده لباس هایش را از تن جدا کردند و پوتین ها را از پاهایش در آورند. جیب باقیمانده لباسهای پاره اش را جستجو کردند، به جز کارت شناسایی آلوده به خون چیز دیگری در جیب هایش نبود. کارت شناسایی به واحد اداری ثبت وضبط مدارک مجروحین جنگی سپرده شد و باقیمانده لباسش را در سطل زباله انداختند .

ادامه دارد