عطسه علی – ۴

عبدالله سلامی: هوا کمی گرم و مرطوب بود ، جیپ روی جاده ی شنی با سرعت ممکن به سمت محور مرزی جبهه به حرکت افتاد ، ستوان جوان به صفحه ساعت مچی اش نگاهی انداخت و به حرف آمد و سکوت داخل ماشین را شکست. آنگاه سرش را بطرف جابر چرخاند و گفت: جابر همان‌طوری‌که […]

عبدالله سلامی: هوا کمی گرم و مرطوب بود ، جیپ روی جاده ی شنی با سرعت ممکن به سمت محور مرزی جبهه به حرکت افتاد ، ستوان جوان به صفحه ساعت مچی اش نگاهی انداخت و به حرف آمد و سکوت داخل ماشین را شکست. آنگاه سرش را بطرف جابر چرخاند و گفت: جابر همان‌طوری‌که قبلا توجیه شده بودی ، ما ان شاء الله تا یک ساعت دیگر سر ساعت ۱۱ الی ۱۱ و ربع به محل قرار خواهم رسید و بر سر راه جاده‌ی تدارکاتی دشمن تو را پیاده خواهیم کرد . در آنجا از قبل اطلاع حاصل کرده‌ بودیم ، سر ساعت ۱۲ شب کامیون‌های حمل تدارکات نظامی دشمن، از این جاده تردد می‌کنند. تو کنار این جاده منتظر می مانی تا ماشین های تدارکاتی دشمن سر برسند و به محض رسیدن اولین کامیون با تکان دادن دست سوار کامیون خواهی شد ، جابر ساکت بود و فقط به حرفهای ستوان گوش می داد. راننده، گاهی از آینه بالای سر خود، به پشت سر نگاه می کرد و منتظر بود تا جابر حرفی بزند.
گاه چرخ های ماشین جیپ، داخل دست انداز جاده می افتاد و سرنشینان را به‌شدت تکان میداد.
ستوان ادامه داد و پرسید : جابر در مورد ماموریت داده شده اگر سوالی دارید بگو ؟ جابر همچنان ساکت بود و حرف نمی زد ، ستوان سر و صورتش را به عقب چرخاند و پرسید : جابر کمی گرفته بنظر می رسی؟ شاید این حال گرفتگی مربوط به ماموریت امشب باشد؟ جابر آهی کشید و به حرف آمد و گفت: راستش آبدارچی قرارگاه به من توصیه کرد تا در صورت امکان بتوانم کاری برایش انجام بدهم. ناراحت هستم ، چون مشخصات پسر اسیرش را از او نگرفتم .
ستوان با کم حوصلگی گفت: ای بابا اصلا معلوم هست چی داری میگی؟ تو برای انجام یک ماموریت خاص اعزام شده‌ای که فقط باید از عهده انجام آن بر بیایی و لاغیر .
فقط صدای موتور جیپ در سکوت جاده شنی و تاریک ، شنیده می شد و هر از گاهی یک گلوله منور به طرف آسمان شلیک می‌ شد تا نور قسمتی از میدان دید جبهه را روشن کند .
ستوان به جابر گفت: تا چند دقیقه دیگر به نقطه صفر مرزی خواهیم رسید جابر گفت: بله، چیزی نمانده برسیم. هنگام شب شبح سنگرهای کوچک نقطه صفر مرزی که چراغ های کم سویی در آنها مانند برق چشمان حیوانات بزرگ ، می درخشیدند ، روی خط افق نه چندان دور ، دیده می شدند .
راننده با نزدیک شدن به حریم سنگرها ، سرعت ماشین را کم کرد و در فاصله بیست متری راه بند سنگرها توقف کرد و موتور جیپ را خاموش کرد. راننده از پشت فرمان پیاده شد و به طرف سنگرها به راه افتاد. از درون شبح سیاه سنگرها، صدای بلند و محکمی پست نگهبانی بلند شد: ایست!
راننده با شنیدن فرمان ایست نگهبان، بدون حرکت سر جایش میخ کوب شد و همانجا ایستاد. صدای محکم نگهبان دوباره بلند شد و پرسید :کیستی؟ راننده با صدای بلند گفت : غدیر سبز! نگهبان جواب داد و گفت : بیا جلو ، راننده به سمت نگهبان جلو آمد و خود را در فاصله نزدیک به او رساند.
و گفت : سلام سرکار ، نگهبان جواب سلام راننده را داد و پرسید : از کجا می آیید؟ راننده گفت طبق ارتباط قبلی ما ماموریت داریم به آنطرف مرز برویم.
با گذشت چند دقیقه نگهبان جلو آمد و تیرک راه بند را بالا برد . راننده به طرف جیپ برگشت و پشت فرمان نشست و با چراغ خاموش ، آهسته از نقطه ی صفر مرزی عبور کرد و وارد خاک دشمن شد. ستوان به حرف آمد و گفت : ما تا چند دقیقه ی دیگر در فاصله دویست الی سیصد متری نرسیده به جاده تدارکاتی دشمن می رسیم و در آنجا توقف خواهیم کرد . ستوان جوان ادامه داد و گفت : این مسیر دویست الی سیصد متری قبلا از وجود مین کاملا پاکسازی شده و قابل عبور است با این وجود هنگام قدم بر داشتن باید چشمانت را خوب باز کنی و مراقب خودت باشی . با گذشت چند دقیقه جیپ در نقطه ی همان فاصله نزدیک به جاده تدارکاتی دشمن توقف کرد و راننده موتور آنرا خاموش کرد ، ستوان جوان ، راننده و جابر ، پیاده شدند و کنارهم ایستادند . در همان لحظه دشمن یک گلوله منور به طرف آسمان ، شلیک کرد . ستوان ، جابر و راننده با شنیدن شلیک گلوله منور با سرعت روی زمین دراز کش شدند و بعداز خاموش شدن گلوله منور دوباره سر پا ایستادند . راننده از جیب پیراهن خود یک بسته کوچک در آورد و در دست جابر گذاشت و گفت : این قرص را پزشک نیروهای عملیاتی برای تو تجویز کرده بود . جابر بسته حاوی قرص را گرفت و در جیب سمت چپ پیراهنش گذاشت و گفت : بله قبلا توجیه شده بودم . ستوان نگاهی به صفحه ساعت مچی انداخت و گفت : الان ساعت ده دقیقه به یازده را نشان می دهد ما توانستیم ده دقیقه زودتر از موعد مقرر به این نقطه از ماموریت داده شده ، برسیم . جابر گفت : خدا را شکر ، واقعا بموقع
رسیدیم .ستوان رو به جابر کرد و گفت : خب ، ماموریت ما تا اینجای کار تمام شد و الان نوبت شروع ماموریت تو رسید . ستوان جلو آمد و جابر را بغل کرد و صورت یکدیگر را بوسیدند .ستوان جوان گفت : مراقب خودت باش ، راننده جلو آمد و جابر را به آغوش کشید و گفت : ان شاء الله موفق و بسلامت برگردی ، جابر گفت : مرا حلال کنید امشب شما را خیلی به زحمت انداختم . ستوان جوان و راننده در حالیکه به علامت خداحافظی به طرف جابر دست تکان می دادند سوار جیپ شدند و محل را ترک کردند .جابر تا آخرین لحظه ، صحنه دور شدن جیپ را نظاره می کرد . صدا و شیه جیپ در سیاهی افق خط جاده ، آرام آرام ، محو شدند . جابر چرخید و به سمت جاده تدارکاتی دشمن به راه افتاد .

ادامه دارد