رویاهای برباد رفته!

مجید آرمند : تجربه ثابت کرده است که هر روایتگر دردمندی که به زوایای تاریک تاریخ و گذشته وطن و مردمش و ابعاد وسیع گسترده ویرانی ها و اضمحلال وعقب ماندگی های زادگاهش سَرَک کشیده و کنکاش میکند ، و عمق فاجعه را زیر ذره بین قلمش برده است ، زاویه نگاهش به این موضوع […]

مجید آرمند : تجربه ثابت کرده است که هر روایتگر دردمندی که به زوایای تاریک تاریخ و گذشته وطن و مردمش و ابعاد وسیع گسترده ویرانی ها و اضمحلال وعقب ماندگی های زادگاهش سَرَک کشیده و کنکاش میکند ، و عمق فاجعه را زیر ذره بین قلمش برده است ، زاویه نگاهش به این موضوع بسیار صادقانه تر و دغدغه مند تر و بمراتب دلنشین تر از گزارش های دیگران بویژه ژورنالیستهای حرفه ای فاقد احساس و یا توصیفات و گزارش گونه های رسانه های حکومتی از این دست و این گونه روایات است ..
بحثی نیست که توصیف جنگ یک مقوله و حکایتی جدا است و کالبد شکافی بعد از جنگ خود حکایتی دیگراست ، آنگونه که ما در کتاب *زمین نو آباد میخائیل شولوخف* در روزگار پرآشوب بعد از ماجراهای هولناک انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ در رمان حجیم *دن آرام* می خوانیم ، ویا توصیفات عینی ومستندگونه ای که نویسنده همشهری ما *احمد محمود* در کتاب *زمین سوخته* از خوزستان بعد ازجنگی هشت ساله ارائه میدهد ..و یا در سوئی دیگر *اوریانا فالاچی* که تیغ قلمش در کتاب *زندگی جنگ و دیگر هیچ* نکبت و ویرانی و ظلمت و تباهی های بعد از جنگ های ویتنام و خاورمیانه را جراحی میکند و ابعاد سیاه و نفرت انگیز این پدیده شوم را برای مخاطب تشریح میکند ..
حال در چنین فضاهائی قطعا اگر راوی جنگ و بعد از جنگ یک بومی باشد و خود راساً در مسقط الراس خود روایتگر فقر و خرابی موطنش گردد طبیعتا اثر مکتوب ، اثری بسیار ارزشمندتر و دلنشین تر است ..
اما نکته غم انگیز در این حالت اینست که ، بدون تردید فروپاشی درونی و صرمه روحی راوی بومی و ویرانی جوارح درونش هنگام دیدن کاستی ها و گرفتاری های محل ، کمتر از فرو پاشی و ویرانی آن محل نخواهد بود ، چرا ؟
بلحاظ اینکه در اینجا راوی خود راسا شاهد عینی و زنده اندوه مردم و سرزمینش میباشد و خود با تمامی حواس پنجگانه اش و با پوست و استخوانش فلاکتها را لمس و ادراک و حس میکند .. همانگونه که در جای جای روایت های نویسنده فاضل و گرامی دیارمان *سید شریف آل سید عرب* در وصف قراء و *روستاهای بر باد رفته اش* بعینه می بینیم و استنباط میکنیم ..
پیوسته ارزیابی خرابی و بلایای جنگ در یکطرف تحلیل جایگاه دارد ومصایب و بلایا و ستمهای بعد از جنگ که تکمله و مضاف برآن است سویه دیگر این منظر هولناک است ..
و چنین است که می بینیم که برادر ادیب ما *سیدشریف* دیوارهای عاطفی و احساسی اش در لابلای توصیفاتش از مچریه و مچریه ها یکی یکی در سطور روایتش فرو می ریزند همانطور که در ودیوار زادگاهش را جنگ وخیانت و بی مهری ها و جور زمانه و دهر و روزگار یکی یکی با خاک نیستی یکسان کرده است ..
رنج و اندوه هنگام توصیف ماجرا از زبان راوی دلسوخته بمراتب تلخ تر ، صعب تر و اندوهبارتر از آن است که یک راوی بیگانه حتی اگر صاحب قلمی توانا باشد دچار چنین حالات یاس و سرخوردگی شود .. آنهم روایتی چنین ملموس و عینی و گزارش گونه که سراسر مشحون از غم وحسرتی آشنا است ،
لهذا تردیدی ندارم که راوی *مچریه ها* و یا اساسا هر نویسنده دلسوخته بومی در نوشتن وتحریر هر سطر و فرازی از روایتش بارها وبارها از شدت یک اندوه گنگ و حسرت وحرمانی ناگفته ولی ملموس و مستولی برفضای سرزمینش است ، میمیرد و زنده میشود ، تا حدی که دیگر نای و توانش ادامه نقل ماجرا کم و کمرنگ تر میشود بگونه ایکه دیگر حتی رمقی برایش جهت ادامه بازگوئی روایت باقی نمیماند ،
در این حالت راوی مغموم و مستاصل و مسخ و مسحور از این حجم از ویرانی و تباهی هنگام گذر از هر روستا و هر بار مشاهده اطلال و خشکی سرزمین پدری و نکبت مستولی بر قراء و واحه های زادگاهش میمیرد و زنده میشود ،
در مرور و تجسم تک تک خاطرات سبز خانه و کاشانه اش و نعمت و برکت بخار شده و بهوا رفته گذشته سرزمینش ، میمیرد و زنده میشود ،
در هنگام قلم گرفتن و تقریر و تحریر و بیان تراژدی گونه روایتش میمیرد و زنده میشود و همینطور و پیوسته و قطره قطره و مدام برای توصیف هر آنچه می بیند در طول تحریر گزارشش دچار درد جانکاهی همانند درد زایمان میگردد ..
از چنین درد زایمان جانکاهی در زمان توصیف حرمان و حسرت و اندوه و آنچه بر مردمش و دیارش آمده مدام چونان مار بخود می پیچد و می نویسد ، بخود می پیچد و توصیف میکند ، بخود می پیچد و گذشتگان و گذشته ها را مجسم و بیاد میاورد ، تا که بنویسد و فارغ شود و عرق سردی بر مهرهای پشتش جاری شود ..
و حقا که در این شرایط از قلمش بجای مرکب تحریر تلخی زهر هلاهل بر مسوده اش تراوش میکند ..
راوی درچنین فضای خاکستری همزمان با نگریستن به وضع غم انگیز و رقت بار موجود ، و تدقیق در چشم انداز غبار گرفته سرزمینش ، و فلاکت زندگی در زادگاهش بی اختیار وناخواسته دوران خوش زندگی گذشته و شوکت و جلال و شکوه روابط مردم و شادکامی ها و برادری ها و حمیت های موجود بین عشایر و طوایف و خاندان ها در سالهای رفته همانند فیلم سینمائی از مقابل دیدگان بسته اش میگذرد و خود و مخاطب را حیران و مبهوت در *وادی حیرت* رها میکند ..
*از هر طرف که رفتم جز حیرتم نیافزود*
*ای وای از این بیابان و این راه بی نهایت* ..
باری ..
عرض کردم که در چنین حس وحالی راوی دلسوخته گذشته ی خوب و شیرین از دست رفته موطنش چونان قطاری که از کنار ایستگاه متروکه ای عبور کرده باشد ، از مقابل دیدگان ناباورش رد میشود و میگذرد ..
حال آنکه او کماکان در همان ایستگاه مخروبه وخاک گرفته و متروک با تلی از آه ودریغ و نعاوی و مراثی گفته و ناگفته جامانده است ..
راوی مچریه های نوعی همزمان و بموازات دیدن وجوه عدیده ی شناعت و رذالت شبه انسانها در اقلیم بفنا رفته اش و ادامه واستمرار تردد اشباح شر در کوچه های قراء آباء و اجدادی و کشتزارهای خشکیده اش ، و با مشاهده نخلستانهای خشک وتشنه و سربریده ،
مشاهده شط ذلیل و نحیف و بی رمقی که دیگر حتی به نهری حقیر شباهت ندارد ،
با مشاهده هور بیمار و علیلی که حالیا بجای عطر خوش آب وعلف و ماهی و گاومیش و نیزارهای انبوه گذشته اش حالیا در سیطره ترکتازی خاک است و بوی زفر و مشمئز کننده نفت و چرک پول را میدهد ،
با مشاهده صحاری گسترده کنونی پیرامون *مچریه ها و رفیع هایش* که روزی روزگاری آوازه سرسبزی و طراوتشان زبانزد هورنشینان بود و عطر و رایحه زندگی را داشتند ، و سخن کوتاه ، راوی با مشاهده هزاران هزار از مظاهر متنوع زندگی و تعلقات خاطری که از گذشته در قلب و ذهنش حک شده بناگهان به گذشته رویائی و کودکی هایش و خاطرات خوش و سعادت گم شده اش پرتاب میشود ، بی آنکه این اتفاق ارادی باشد و حاشا که دست خودش وبه میل خودش باشد ..
راوی با دهانی خشک و کامی تلخ به ناگاه دست مخاطب را میگیرد و باخودش به ناکجا آباد هایی شبیه خوابهای هزار ویک شب میکشد ..
او با استعانت از قوه تخیل خود با رخنه در صندوقخانه خاطراتش به گذشته آئین های مذهبی و مراسمات محلی و اعیاد بومی دیارش سرک می کشد و تمامی آداب ورسوم و آئین ها و اشکها ولبخندهای گذشتگان به ذهنش هجوم میآورند ، بازیگران و گردانندگان سالهای بسیار دور آئین های محرم و تعزیه گردانی ها بخاطرش خطور میکنند و اتفاقات آئین دایره روز عاشورا به روزنه های خاک گرفته خاطرش ورود میکنند ، از تجسم و یادآوری هیبت نقش آفرین امام حسینش بوجد و غرور میاید و از بخاطر آوردن نام کسی که روزگاری نقش ابوالفضل العباسش را ایفا میکرد احساس فتوت و قدرت وشجاعت و حمیت میکند ، تمامی مردان و زنان ولایتش ، زن و مرد و پیر و جوان و مرده و درقید حیات از خانه های خود که حالیا تارعنکبوت فراموشی پیرامون آنهاست بیرون میایند و جلو چشمانش رژه میروند ، و او بصد ذوق و شوق نفر به نفر آنان را به نام باز می آفریند ، و صدایشان میکند ، قریه به قریه ، کوچه به کوچه و خانه به خانه نشانی هر کدامشان را در توصیفاتش ذکر میکند و رد پایشان را میگیرد و در نهایت به عالم واقع باز میگردد و با یادشان آه حسرت میکشد ، چه آنان که از بخت بلندشان حالا به دیار عدم شتافته اند و از این جهنم خوفناک زندگی دنیوی به بهشت برین کوچ کرده اند و چه نگون بختانی که از بد حادثه هنوز درقید حیاتند و کماکان در این محنت سرا نفس میکشند و در انتظار آسایش ابدی و رهائی از وحشت آباد این روزگار غدار مهره های تسبیح بلند را به تعجیل در دست می چرخانند تو گوئی که ساعت مرگشان را رصد می کنند ..
..
باری …
به پایان آمد این دفتر ولی ،
حکایت همچنان باقیست ..

تا که بار دیگر ، من و تو ،
باز حیران و سرگردان کوچه های مچریه ای دیگر شویم ..