کابوس های بیداری!

سید نشعان آلبوشوکه : بدی خواب بعد از ظهر اینه که هر چه بیشتر بخوابی بیشتر کسل میشی و اگر هم نخوابی مثلا تو این گرمای بالای پنجاه درجه چه خاکی تو سرمان بریزیم،غیر از اینکه با همسر گرامی سرکله بزنیم و هزار کار جور واجور برایمان بتراشد ، پس نتیجه می گیریم بهترین کار […]

سید نشعان آلبوشوکه : بدی خواب بعد از ظهر اینه که هر چه بیشتر بخوابی بیشتر کسل میشی و اگر هم نخوابی مثلا تو این گرمای بالای پنجاه درجه چه خاکی تو سرمان بریزیم،غیر از اینکه با همسر گرامی سرکله بزنیم و هزار کار جور واجور برایمان بتراشد ، پس نتیجه می گیریم بهترین کار همان خواب نیم روزی است.
با کلی تقلا از خواب بیدار شدم هوای کولر بدجوری بدن رو کوفته و آدمو کسل می‌کنه ،
آبی به صورتم زدم مزه لجن میداد ، طبق معمول چندتا نفرین و فحش آب دار نثار مسئولین آبفا کردم ،حالا نوبت انتخاب لباس بود ،نه اینکه فکر کنید کمد لباس انباشته از انواع کت و شلوار برند هاکوپیان است نه ، کل اجمعین سه تا دشداشه رنگ رو رفته بیشتر نیستند ،مشکل اینجاست که هیچ‌کدام اتو کشیده نبودند .
خطاب به خانمم گفتم؛ لااقل یکیشون رو اتو میزدی، همه اینا که چروک هستند.
گفت هوا بیرون گرمه بری بیرون عرق می‌کنی به تنت میچسبه و چروکهاش کم میشه انگار تازه اتو خورده !!
یعنی واقعا از ته ته دل قانع شدم ، چون کلا ما ملتی هستیم که اکثر اموراتمان را به طبیعت واگذار میکنم.دشداشه کرم رنگ که بقول همسرم چرک خوریش خوبه را به تن کردم و از خانه زدم بیرون.
تا ایستگاه اتوبوس تقریبا یک کیلومتر فاصله را باید پیاده میرفتم.قدم زنان در هوای شرجی بالای ۶۰ درجه که به قول سازمان هواشناسی همیشه ۴۹ درجه است!! میسر ایستگاه را پیش گرفتم.
تلفن زنگ خورد
-سلام
-سلام مولانا ،چه خبر ؟
-والا خبر خاصی نیست ، خودت که بهتر میدونی اینروزا حال و حوصله هیچی را ندارم.

-اره حق هم داری خلاء هادی را نمیشود با هیچ چیز دیگری پر کرد.
-اتفاقا منم دیروز وقتی دیوان اشعار مرحوم جدم را تورق میکردم که شعری توجهم را جلب کرد
-چه شعری ؟
-قطعه که مرحوم جدم درباره ارتحال هادی سروده!!
-ارتحال هادی ؟!!! خدا خیرت بده مرحوم جدت که ده سال قبل از هادی به رحمت خدا رفته؟
-آره خوب، خودم هم تعجب کردم، اما فکر کنم به مرحوم جدم الهام شده بود که هادی فوت میکنه!
– اینکه عجیب نیست همه می‌میریم
– نه منظورم اینطوری که مرده ها میمیرند!!!

گفتم حالت خوبه
گفت الحمدلله بد نیستم عیال هم سلام میرسونه

با خودم گفتم نه خیر این بابا هم معلوم نیست فازش چیه؟

دوباره رشته افکارمو پاره کرد و
گفت خداییش شعرش درباره سیدهادی شاهکاره باید با اب طلا نوشت
سپس ادامه داد :
مرحوم در این منظومه بی نظیر میفرماید :
حجنجلی بجنجلی نشعان شیر الجنگلی

گفتم جدت این شعر را برای هادی سروده بود!!!
گفت آره
گفتم آخه مرحوم جنت مکان در این منظومه منو شیر جنگلی کرده و اثری از هادی جان خدا بیامرزم در این شعر نیست

گفت بعلللهه. یحتمل مرررحوم سیدهادی را در غالب تو تجسید کرده !!!
من با خودم گفتم هیچی الان وارد مبحث تناسخ ارواح میشویم

درگیر مکالمه ذهنی بودم واعتراف میکنم خیلی هم گیج شده بودم
که یکباره صدای موتورسیکلت از پشت سر توجهم را جلب کرد،
گوشی دست چپم بود
خواستم برگردم نگاهی به پشت سرم بیاندازنم اما نتوانستم کاملآ برگردم،
آخه دیسک گردنم رو تازه عمل کردم
نیم نگاهی گذرا کردم دیدم یک موتور سوار با عینک دودی وکلاهی لبه دار و یکی هم ترک موتور نشسته و هردو لباسی کاملا مشکی و نقابی به صورت زده بود.
سناریو کاملی از کیف قاپی یا همان موبایل قاپی بود

دوستم بلا انقطاع درباره شعر مرحوم جدش توضیح میداد ولی من تمام حواسم به پشت سرم بود
این فکر به ذهنم خطور کرد که حتما دزد موبایل هستند
هر لحظه بمن نزدیک‌تر میشدند و صدای موتور بلندتر میشد تا جای که به زحمت صدای دوستم را می‌شنیدم
در یک لحظه هول شدم
فقط دوقسط از اقساط موبایل را پرداخت کرده بودم و حالا حالا ها نمیخواستم از اون دل بکنم
موتور سواران کاملا بمن نزدیک شدند
باخودم گفتم مگه مرده باشم بمیرم که گوشی منو بدزدید!!
و با یک شیرجه وار بسمت پیاده رو پریدم
شیرجه زیبایی بود حال کردم
مثل فیلم ماتریکس و حرکت کیانو ریوز
انگار زمان و همه چیز اطرافم متوقف شده بود و من در فضا معلق بودم
همه چیز حتی کبوترهای کنار جاده و خود موتورسیکلت بی حرکت بود
و دشداشه ام مملو از هوا شده بود
دقیقا عین عروسک‌هایی که در ورودی رستوران ها میگذارند و از زیر با فن آن را باد میزنند شده بودم
اما ناگهان همه چیز به روال عادی برگشت و من سرعت گرفتم وبه شدت به پیاده رو برخورد کردم.

*ادامه دارد