شازده را قطار زد – ۸۶

عبدالله سلامی : شازده جلوی آینه نیم قد و قدیمی اتاقش ایستاده و دو گیس موهای خاکستری سرش که تارهای قسمت جلو آن با حنا رنگ شده بود را با انگشتانش می بافت ، گاه از بافتن باز می ایستاد و به چهره اش که زمانی آینه نگاه مردان و زنان محلات بود ، خیره […]

عبدالله سلامی : شازده جلوی آینه نیم قد و قدیمی اتاقش ایستاده و دو گیس موهای خاکستری سرش که تارهای قسمت جلو آن با حنا رنگ شده بود را با انگشتانش می بافت ، گاه از بافتن باز می ایستاد و به چهره اش که زمانی آینه نگاه مردان و زنان محلات بود ، خیره می شد ، از پشت سر پری آمد و او را در آغوش گرفت و گفت : ماما بخدا ، هنوز خوشگل هستی ، شازده از داخل آینه ، به پری نگاه کرد و گفت : خسرو چه ساعتی قرار است تو را برای آرایش نزد لطیفه دختر خیریه ببرد ؟ پری گفت : ماما پشت پل سیاه بعداز قنادی وارتان یک آرایشگر عروس ، تازه کارش را شروع کرده ، خیلی از کارش تعریف می کنند ، می گویند عروس ها را مثل فرشته زیبا می کند . شازده پرسید و گفت : برو لباس عروسی را به تن کن تا ببینمت . پری با خوشحالی گونه مادر خوانده اش را بوسید و به طرف اتاقش دوید ، شازده همچنان روبروی آینه مانده بود و دست بر سر و صورتش می کشید ، از داخل آینه پری را با لباس سفید عروسی دید ، چرخید و کل زد و گفت : چقدر قشنگ شدی دخترم ،پری با چشمان پر از اشک جلوتر آمد و شازده را به آغوش کشید .
صدای در خانه شنیده شد ، پری به سمت اتاقش دوید و شازده به طرف در حیاط از اتاقش بیرون آمد ، در را باز کرد ، نجیه زن حاج یاسین پشت در بود ، سلام کرد و گفت : شازده ، منزل برای برگزاری جشن عروسی ، آماده ست ، بچه های همسایه بعداز ظهر برگ های نخل را اطراف در حیاط نصب و چراغونی خواهند کرد ، شازده با نجیه روبوسی کرد و گفت : ممنونم خواهر ، ان شا الله روزی دخترت بسنه باشه ، نجیه شازده را بغل کرد و گفت : دست به دلم نگذار ، تا زمانیکه ناصر عموزاده ی بسته اجازه ندهد ، نمی توانیم به خواستگاران بسنه جواب مثبت بدهیم ، شازده گفت : ناصر چرا ؟ نجیه گفت : یادت هست سه سال پیش شوهرم زعلان نگذاشت خواهر ناصر با مجید پسر مزبان ازدواج کند ، شازده سر تکان داد و گفت : بله یادم هست نزدیک بود خون راه بیفتد ، نجیه گفت : الان ناصر دنبال تلافیه و میخواهد کینه اش را سر دخترم خالی کند ، نجیه ادامه داد و گفت : پری هم مثل دخترم بسنه است مبارکش باشه . شازده در حیاط را بست و به اتاقش برگشت ، پری از او پرسید و گفت کی بود ؟ شازده گفت : نجیه بود ، آمده بود بگوید خانه برای پذیرایی امشب مردان ، فرش و آماده شده است . پری گفت : خدا خیرشان بده ، دخترشان بسنه ، از عروسیم خیلی خوشحال بود . شازده گفت : منتظر نعیمه هستم تا بیاید خانه را برای پذیرایی از زنان و دختران محله مرتب و آماده کنم ، پری گفت : خدا کنه جا بگیره ، ما شاالله ، دختران و زنان محله زیادند .
شازده گفت : حیف نعیم نتوانست برای عروسی تو از کولیها دعوت کند ، پری گفت : ماما اهالی محل رقص و آواز رزوقی را بیشتر می پسندند .
صدای دلخراش رد شدن قطار به گوش آمد و عقربه ساعت دیواری اتاق شازده ، درست روی شماره ساعت یک ظهر قرار گرفت . شازده گفت : وای از این قطار ، پیر شدم و هنوز این قطار لعنتی پشت دیوار این خانه ی خراب شده رفت و آمد می کند و زوزه می کشد ، پری گفت : خراب بشه این راه آهن ، آرامش همه را گرفته ، شازده به خودش تکانی داد و گفت : قبل از اینکه نعیمه بیاید بروم وضو بگیرم و نمازم را بخوانم ، پری وارد اتاقش شد و لباس عروسی را از تنش در آورد و داخل کمد ، آویزان کرد و به تماشای آن خیره ماند .
بعداز ظهر روز عروسی ، خسرو با تاکسی ابو سعید کنار در خانه شازده توقف کرد ، خسرو از تاکسی بیرون آمد و در زد ، پری بیرون آمد و به اتفاق سوار تاکسی شدند و به سمت آرایشگاه پشت پل سیاه به حرکت افتادند ، خسرو مثل همیشه پری را بغل کرد و لبانش را بوسید و ابو سعید با کم کردن سرعت ماشین از داخل آینه بالای سرش به تماشای آن صحنه همیشگی نگاهی دوباره انداخت . خسرو کمی خود را عقب کشید و به پری گفت : خبر خوبی برایت دارم ، پری پرسید و گفت : می توانم حدس بزنم ،
خسرو گفت : حدس بزن ،
پری گفت : لابد کار استخدامت درست شده ؟ قبل از اینکه خسرو چیزی بگوید ابو سعید نگاهی از داخل آینه به عقب انداخت و گفت : امروز صبح ابراهیم را دستگیر کردند ، خسرو ادامه داد و گفت : بله ، ماموران داخل خانه خواهرش وارد شدند و مثل موش او را بیرون کشیدند و بردند ، پری پرسید و گفت : لابد کار کار ابو سعید بود ، ابو سعید خندید و گفت : پری خانم ، لطفا بین خودمان بماند و نزد کسی گفته نشود . خسرو گفت : همین روزها دایی جان حسن قیاسی را مثل ابراهیم از توی سوراخ جایی که قایم شده ، خواهند کشید . پری گفت : شنیده ام مدتی با عموزاده هایم سر خانه ی پدرم ، دعوا و نزاع راه انداخته ، ابو سعید گفت : چرا ؟
پری گفت : عموزاده هایم بدون اینکه حقی برای مادرم قایل شوند خانه را بالا کشیده اند .

ناتمام