شازده را قطار زد – ۸۵

عبدالله سلامی : نزدیک غروب شازده در خانه اش را قفل کرد و به سمت محله سخیریه روانه شد ، در خانه نعیم دوست قدیمی حسن پاسبان را کوبید ، بعداز چند لحظه از پشت در بسته ، صدای یک پسر بچه آمد ، کیه در می زنه ؟ اگر علی گدا هستی کسی اینجا […]

عبدالله سلامی : نزدیک غروب شازده در خانه اش را قفل کرد و به سمت محله سخیریه روانه شد ، در خانه نعیم دوست قدیمی حسن پاسبان را کوبید ، بعداز چند لحظه از پشت در بسته ، صدای یک پسر بچه آمد ، کیه در می زنه ؟ اگر علی گدا هستی کسی اینجا نیست برو جای دیگر ، شازده گفت : منم مادر بزرگت شازده هستم .

پسر نعیم در را باز کرد و با خنده گفت : فکر کردم علی گدا پشت در ایستاده ، شازده خم شد و صورت پسر را بوسید و گفت : پدرت اینجاست ؟ پسر گفت : پدرم رفته آخر آسفالت اما مادرم اینجاست ، زن نعیم جلو آمد و به شازده گفت : شازده خانم بفرمایید چه عجب آمدی خانه ما ؟ شازده گفت : سلام سعیده ، سعیده با شازده روبوسی کرد و گفت : خیر باشه بفرمایید . شازده گفت : با نعیم کار داشتم ، سعیده گفت : بفرما داخل الان پیداش میشه ، خیلی وقته رفته بیرون . شازده با فرستادن صلوات وارد اتاق پذیرایی منزل نعیم شد و نشست ، دست کرد و از داخل کیفش یک شکلات مکینتاش در آورد و به پسر نعیم داد ، پسر نگاهی به مادرش انداخت ، سعیده گفت : اسماعیل از دست مادر بزرگت بگیر . شازده از سعیده پرسید و گفت : راستی بگو ببینم ، حال مادرت چطوره ؟ شنیده بودم عمل داشته .

سعیده گفت : بله هفته پیش عمل کرد و خیلی اذیت شد ، اما الحمدلله الان بهتره . ناگهان صدای نعیم از داخل ایوان خانه آمد ، سعیده از جلوی شازده بلند شد و گفت : نعیم آمد . نعیم صدا زد و گفت : سعیده کجایی ؟ بیا کمک کن این گونی آرد را داخل ببریم ، سعیده جلو آمد و به نعیم گفت : شازده اینجاست ، نعیم آهسته به سعیده گفت : نگفته برای چی آمده ؟ سعیده گفت : نه چیزی نگفت ، نعیم یک طرف گونی آرد را گرفت و به کمک سعیده داخل منزل آورد . آنگاه دستانش را شست و وارد اتاق پذیرایی شد ، شازده به پاس احترام می خواست از جایش بلند شود اما نعیم دست روی شانه او گذشت و گفت : لطفا بلند نشو .

نعیم روبروی شازده نشست و پسرش را در بغل جا داد و گفت : خوش آمدی شازده خانم ، خانه ما را منور کردی ، سعیده با سینی چای وارد شد و رو به نعیم کرد و گفت : شازده خیلی وقته آمده و منتظر تو نشسته ، نعیم استکان چای را از سینی برداشت و کنارش گذاشت و به اسماعیل گفت : مواظب باش نسوزی ، سعیده سینی را جلوی شازده گذاشت و گفت : شازده خانم بفرمایید میل کنید . شازده رو به نعیم کرد و گفت : آمدم تو و سعیده را برای عروسی پری دعوت کنم ، نعیم پسرش را از بغل جدا کرد و تبسمی کرد و گفت : راستش من فکر کردم آمدی بخاطر دعوایی که با خسرو داشتیم از من گله و شکایت کنی ، سعیده کل زد و گفت : مبارک باشه ، نعیم ادامه داد و گفت : اما شازده خانم باورکن من نمی توانستم دست حسن را رد کنم او دوست قدیمی و صمیمی و هم پیاله من است ، شازده تبسم کرد و گفت : گفتم امروز آمده بودم تا تو و زنت را برای عروسی پری دعوت کنم ، نعیم دستش را روی سینه گذاشت و سرش را کمی خم کرد و گفت : با کمال میل . شازده گفت : نعیم ، برای جشن عروسی پری می خواهم از کولیها دعوت کنم تا در عروسی پری از شب تا صبح بزنند و برقصند ، سعیده گفت : چه خوب ، نعیم به شازده گفت : چه خدمتی از دستم بر می آید ؟ شازده گفت : می خواهم زحمت بکشی و یک دسته کولی خوش رقص برای عروسی پری دعوت کنی ، نعیم پرسید و گفت : شازده خانم تو خوب می دانی که کولیها هنوز در راه هستند و اول تابستان به اینجا می رسند .

کولیها اول بهار از سوریه به سمت عراق و بعد از مدتی از عراق به سمت اینجا می آیند و اول تابستان به اهواز می رسند . شازده گفت : می دانم اما من خواستم تو را زحمت بدهم تا به سمت عراق بروی یا یکی از دوستانت را مأمور کنی برود عراق و یک دسته از آنها را برای جشن عروسی پری دعوت کند ، نعیم گفت : باشه سعی می کنم اما فکر نمی کنم دعوت ما را به این شکل بپذیرند ، شازده گفت : بابت آمدنشان هرچه پول طلب می کنند به آنها خواهم داد . نعیم گفت : فردا صبح دنبال می کنم ، شازده از جایش بلند شد ، نعیم و سعیده همزمان گفتند ، شازده خانم کجا ؟ شام آماده شده .

سعیده گفت : شازده خانم ، حالا اگر کولیها نشد بیایند از رزوق دعوت کن تا هم دف بزند ، هم بخواند و برقصد ، نعیم تایید کرد و گفت : در عروسی من و سعیده رزوق را دعوت کرده بودیم ، شازده گفت : بله رزوق در اکثر عروسی های محلات زده و رقصیده ، نعیم گفت : ثواب هم دارد ، بیچاره رزوق خدا او را یک مرد زن نما ، خلق کرده است .

ناتمام