روستاهای برباد رفته – ۲۰

سید شریف موسوی آل سید عرب : صدایم در گلو گیر کرده بود و فریادی با سکوت در حنجره داشتم و آهی سوزان درسینه مرا از درون آرام آرام به خاکستر تبدیل می کرد. در اینجا تقدیر روزگار و جفای بشریت ،هرانچه *زندگی* نام داشت در کلمه ای بنام *نابودی* مدفون ساخته و هنر وزیبایی […]

سید شریف موسوی آل سید عرب : صدایم در گلو گیر کرده بود و فریادی با سکوت در حنجره داشتم و آهی سوزان درسینه مرا از درون آرام آرام به خاکستر تبدیل می کرد. در اینجا تقدیر روزگار و جفای بشریت ،هرانچه *زندگی* نام داشت در کلمه ای بنام *نابودی* مدفون ساخته و هنر وزیبایی و تنوع را ریشه کن نموده است .
دلم مالامال از درد و احساس نفرت از جنگ ، از بداخلاقی ها و از اهمال انباشته است و چون مستی که در خیابانهای خلوت در تاریکی شبانه به دنبال بهانه ای برای تسلای خود در بین ویرانه ها می گشتم .
نشانه ای از مضیف مرحوم شیخ حمید و مضیف شیخ فرعون و خلف الشقاتی و ملامنسی و سیدجعفر و..‌ نبود همه انها در زیر غبار گذر زمان رنگ باخته و غریب و گمنام در تاریکی ها جان سپرده اند . از بوریا ها و نی های درشت و مخصوص ساخت این مضیفها و یا اجر و چوب چندل منازل ساکنان مچریه که زمانی بوسیله نخل های برافراشته و درختان خودرو وزیبای *غَرًب* احاطه شده بودند و از دور بوی قهوه و صدای اهلا وسهلا از لابلای انها هر رهگذری را با اصرار دعوت میکرد. جز نقش عدم وفنا نمانده است وندایی جز ضجه های باد که مانند شلاق تازیانه بی رحمانه برصورتم میزد و بی اختیار اشکهایم را جاری می ساخت شنیده نمی شد . امروز انها بسان مردگانی که هر عضو ان در گوشه ای پراکنده شده ،هیچ کاری از انها ساخته نیست . حتی درختان هم خجل از پذیرایی از یک مهمان خسته و ماتم زده می باشند و دیگر توانایی پناه دادن به کبوترهای بی مآوا نیستند . رودخانه *الگطامی* که از تلاقی رودخانه بستان و رودخانه مچریه در منطقه *الزله* و المنفیه بوجود امده امروزبا برخورد بادهابه سیل بندهایش ناله کنان اشک خاک می ریزد .

و من با چشم های پر از اشکم خاکسترش را با نگاه خویش می کاوم و انگار دیوارهایش ازبی مهری ها و از وحشت تنهایش شکایت ها می کند . در خاطراتم لنج بزرگ و اهنی مرحوم حسن الفرادی را تصور کردم که در روزگاری نه چندان دور از مچریه و روستاهای اطراف مسافران را به شهربستان با دو تومان کرایه جابجا می کرد و ما برای لذت بردن از تماشای روستاهای کسر و دبیه و نوشه و صاهندی و ابو جاموسه و سیدیه و…که همانند چلچراغی بوسیله رودخانه های اصلی و فرعی بهمدیگر وصل بودند صبح زود سوار آن می شدیم و مسیر ۳۰ کیلومتری یا بیشتر را در سه ساعت طی می کردیم و نزدیک ظهربار دیگر به مچریه برمی گشتیم . درحال رفتن و برگشتن گاومیش های زیادی را می دیدیم که درکپرها و ستره ها و طارمه توسط مردان یازنان روستایی در حال شیردوشی بودند و یا خودرا به آب زده و از موهبت های الهی مشغول علف خوردن هستند .

دود ناشی از شعله ور کردن تنورهای گلی برای پختن نان و بوی ماهی در حال کباب و اتش زیر تاوه ها ی نان برنجی تابلویی زیبا را در ذهن بیننده حکاکی می کرد . در مچریه از فاصله ای نسبتا دور گله گاومیش های خلف الشقاتی و گله خلف العماره مارا مجبور به ایستادن کرده و نظاره گر هیبت و کثرت خود می کردند .

با گام های خسته قدم برمی داشتم و احساس کردم بار زیادی را بر دوش می کشیدم و با اینکه شانه هایم تحمل وزن سنگین عشق را نداشتند ،من هم نمی خواستم در بین ویرانه ها رهایش کنم گویی این عشق جایی برای رفتن نداشت . اما نگهان نظرم را نخل خرمایی تک و تنها ، بی ثمر و تشنه جلب کرد که زمانی زیبایی ناگهانی ان شگفت انگیز بود و چون زن زیبایی با موهای مرتب ،آرایش زیبایی داشت .

در تخیل کودکانه ام هروقت بر روی برگهای پرپشت آن می نشستم خودرا در اوج احساس می کردم ولی امروز دل شکستگیش را از ریشه تا سر آن بر هیچ صاحب دلی پوشیده نیست . .به نزدیکش رسیدم نخل را چون عاشقی دلباخته بغل کردم درختی که عشق پاک وزیبای یونس و نعیمه را ذهنم بار دیگر زنده کرد .

هنوز صدای یونس که با قیافه رقت انگیزش و چهره ای که در اثر آفتاب سوخته و بسان یک کودک نادیده گرفته شده در هم رفته را میدیدم که با دشداشه ای سفید نشاسته ای رنگش که به پشت عرق کرده اش چسبیده بودو چفیه ای به رنگ آبی اسمانی به شکل نامنظمی پیچده به سر داشت به این نخل تکیه می داد و بهنگام غروب با لحن و صدای زیبایش در فراق نعمیمه موال و ترانه *انعیمه یا انعیمه*را می سراید و گاهی مجدانه از خدا می خواهد که مداخله کند .