شازده را قطار زد – ۸۲

عبدالله سلامی:.. نعیمه صورت شازده را بوسید و دستش را فشرد و گفت : خیلی نگران نباش حالت خوبه و امروز بعدازظهر ، ترخیصت می کنند ، نعیمه با خداحافظی بیمارستان را ترک کرد . شازده دراز کشید و پلک چشم هایش را رویهم گذشت تا بلکه خوابش ببرد اما ذهنش مشغول عاقبت پری بود […]

عبدالله سلامی:.. نعیمه صورت شازده را بوسید و دستش را فشرد و گفت : خیلی نگران نباش حالت خوبه و امروز بعدازظهر ، ترخیصت می کنند ، نعیمه با خداحافظی بیمارستان را ترک کرد . شازده دراز کشید و پلک چشم هایش را رویهم گذشت تا بلکه خوابش ببرد اما ذهنش مشغول عاقبت پری بود . روی تخت بیمارستان از این رو به آن میشد و گاه با خودش هم صحبت می شد و می گفت : می ترسم ، قیاسی بلایی سر این دختر بیاره ؟ در آن هنگام ، پری وارد اتاق شد و خودش را در بغل مادر خوانده اش انداخت و دو طرف صورتش را با شوق بوسید و گفت : وقتی وارد خونه شدم و تو را ندیدم ، آتش گرفتم ماما و دلم هزار جا رفته بود ، نمی دونستم چکار کنم ، با نگرانی آمدم بیرون و در منزل حاج یاسین را زدم ، زنش گفت : دیشب مادرت حالش خراب شده بود و سالم پسر حاج علی با عجله او را به آن بیمارستانی که پشت پل سیاه است ، برد .
شازده گفت : بله ، بعداز اینکه تو رفتی ، شب کمی حالم خراب شد و فشار خونم بالا رفته بود .
پری آغوش مادر خوانده اش را بیشتر فشرد و چندین مرتبه صورتش را بوسید و گفت : همش تقصر منه ، آخر عمری برای تو گرفتاری درست کردم . شازده پرسید و گفت : حال خسرو چطوره ؟ پری از آغوش مادر خوانده اش کمی فاصله گرفت و روی صندلی کنار تخت نشست و گفت : خدا به خسرو رحم کرد ، نزدیک بود خونریزی مغزی کنه و بمیرد ، اما خدا را شکر از خطر گذشته و امروز پانسمان سرش را باز کردند ، زخم سرش خوب شده و فردا بخیه ها را باز می کنند . شازده که کمی جان گرفته بود از حالت درازکش در آمد و روی جایش نشست و رو به پری کرد و گفت : دخترم به گوهر خانم بگو کار را تمام کنه ، می ترسم دایی حسنت شر به پا کنه و بلایی سر تو بیاورد و آبرو ریزی کند . پری عصبانی شد و گفت : دایی حسن غلط می کنه . همین روزه ها او را دستگیر می کنند . شازده گفت : دایی حسن همه جا آدم داره . تو بهتره نزد عموهایت بروی تا بلکه آنها بتوانند حریف دایی حسن شوند . پری گفت : با یکی از عموزاده‌هایم که در حراست بیمارستان شماره ۲ کار می کنه و از کل ماجرا باخبر بود ، صحبت کردم ، شازده پرسید و گفت : خب ، به تو چی گفت ؟ پری پاسخ داد و گفت : هیچی گفت : ما نمی توانیم با حسن قیاسی طرف بشیم او در دستگاه ها ی دولتی اهواز آدم داره ، همه را می شناسه و همه او را می شناسند . شازده به پری گفت : کمکم کن تا بروم دستشویی ، شازده آرام و به کمک پری از تخت پایین آمد و آهسته به سمت توالت و دستشویی رفت ، پری پرسید و گفت : کی تو را از بیمارستان ترخیص می کنند ؟ شازده گفت : شاید امروز بعدازظهر .
امروز صبح هوا کمی گرم شده و آب شط بالا آمده بود . بچه های قد و نیم قد زیادی از محلات اهواز قدیم خود را به آب شط زده بودند و شنا می کردند و برای لای رویی مجاری فاضلاب های روباز ، کوچه های تنگ و پر پیچ و خم منازل محلات لب شط ، رفتگران و کارکنان شهرداری همه ی معابر را کثیف و شلوغ کرده بودند .
شازده از زیارت مرقد علی ابن مهزیار بیرون آمده بود و تک و تنها به سمت شط می رفت . کنار آب عاصی در حال جمع کردن تورهای هیاله صید ماهی بود ، شازده نزدیکش آمد و سلام کرد عاصی قبل از اینکه جواب سلام شازده را بدهد پرسید و گفت ؟ شازده خانم چه عجب امروز آمدی کنار شط ؟ شازده آهی کشید و گفت آمدم زیارت علی ابن مهزیار ، گفتم بروم کنار شط ، آب روان را ببینم و بویش را بچشم تا کمی دلم وا بشه ، عاصی جواب سلام شازده داد و ادامه داد و گفت : از دیشب شانس با ما نبود ، آب بالا آمده و ماهی ها جای دیگر رفته اند و صیدی عایدمان نشده . عاصی ادامه داد و گفت : نیم ساعت پیش جسد یک دختر جوان روی آب آنطرف شط شناور بود اول صبح با دیدن جنازه او حالمان گرفته شد . شازده گفت : لابد غرق نشده و خودش را توی شط انداخته ، عاصی گفت : خدا می داند . جسدش باد کرده و کمی پخته و پوسیده شده بود ، شازده گفت : لابد چند روز و چند شب داخل آب بوده . عاصی گفت : راستی از دخترت پری و دعوای حسن قیاسی با خسرو چه خبر ؟

ناتمام