شازده را قطار زد – ۸۰

عبدالله سلامی : پری در حالیکه سرش را روی ران پای جمع شده مادر خوانده اش گذاشته بود ، می گریست و مو به مو ، ماجرای کتک خوردن خسرو و خودش را برای شازده بازگو می کرد ، شازده به حرف های توام با گریه و زاری دختر خوانده اش گوش می داد و […]

عبدالله سلامی : پری در حالیکه سرش را روی ران پای جمع شده مادر خوانده اش گذاشته بود ، می گریست و مو به مو ، ماجرای کتک خوردن خسرو و خودش را برای شازده بازگو می کرد ، شازده به حرف های توام با گریه و زاری دختر خوانده اش گوش می داد و با انگشتانش موهای پری را شانه و نوازش می کرد و می گفت : آرام باش دخترم ، پری دیگر ادامه نداد و کمی آرام گرفت و آخرین اشک هایش را از چشمان و گونه هایش پاک کرد و به میز کوچکی که مادر خوانده اش روی آن ظرف شیرینی و مقداری میوه برای پذیرایی خواستگاران چیده بود ، خیره شد و آرام به مادر خوانده اش گفت : ماما می خواهم رازی را برایت بگویم ، مادر خوانده اش پرسید و گفت : پری دخترم ، چه رازی در دلت از مادرت پنهان کرده ای ؟ پری گفت : ماما من دختر یتیم خانه نیستم ، شازده تبسم تلخی کرد و دستش را از شانه کردن موهای پری باز نگاه داشت و گفت : می دانستم ، پری در حالیکه هنوز سر و صورتش را روی ران پای مادر خوانده اش گذاشته بود ، صورتش را به سمت چهره ی شازده چرخاند و گفت : ماما می دانستی که من دختر یتیم خانه نیستم ؟ شازده گفت : بله و ادامه داد و گفت : یکی دو سال پیش آنروز که تو دل به خسرو بستی و به بهانه اینکه دلت گرفته و می خواستی سری به یتیم خانه بزنی ، اما به دیدن خسرو رفته بودی ، دیر کردی و من حسابی نگرانت شده بودم ، پا شدم و به یتیم خانه رفتم ، پری حرف مادرش را قطع کرد و گفت : ماما من حتی نمی دانم آن یتیم خانه کجاست ؟ شازده ادامه داد و گفت : در آن یتیم خانه به من گفتند ، اصلا دختری با این نام و نشان به اینجا مراجعه نکرده و قبلا در این یتیم خانه نگاهداری نشده بود . پری سرش را از روی ران پای مادرش برداشت و رو در روی او نشست و گفت : ماما من دختر خواهر حسن قیاسی هستم ، من و برادرم جمشید در کودکی پدرمان را از دست داده بودم و یک سال بعد از آن در حالیکه دو سال بیشتر نداشتم و جمشید دو سال از من بزرگتر بود ، بعداز کشته شدن پدرمان ، یک سال طول نکشیده و بر اثر بیماری سرطان پستان مادرمان را از دست دادیم و یتیم ِ یتیم شده بودیم و تنها در پناه و امان خدا ماندیم ، شازده دنبال حرف های پری را گرفت و گفت : دایی حسن تو را نزد من آورد و به دست من سپرد تا بزرگت کنم و دختر خوانده ام باشی . پری با عصبانیت و کمی پرخاش گفت : ماما ، دایی حسن آدم بیرحمی ست و دلش برای من بی مادر و پدر و تویی که بچه ای نداشتی ، نسوخته بود ، شازده گفت : دخترم حسن قیاسی آدم بدی نیست و مثل من دلش می خواهد تا تو سر و سامان بگیری و خوشبخت بشی . پری گفت : ماما دایی حسن ، آدم اجیر کرد و پسری که دوستش دارم و مرا می خواست ، با بیرحمی روانه بیمارستان کرده است ؟ شازده گفت : بلند شو و برو سر و صورتت را بشوی و به خدا پناه ببر ، عبور صدای قطار و ساعت دیواری همزمان ساعت یک نصف شب را اعلام کرده بودند . پری سر و صورتش را شست و به مادر خوانده اش گفت : ماما من نگران حال خسرو هستم و نمی توانم از حال او بی خبر بمانم و بخوابم ، یک تاکسی می گیرم و می روم بیمارستان ، شازده قبل از خواب مثل هر شب دندان های مصنوعیش را در لیوان آب نمک گذاشت و گفت : دختر ، الان چه وقت رفتنه ، ساعت یک نصف شبه ، بغض گلوی پری را گرفته بود ، بغضش ترکید و با سر دادن گریه های بلند ، سرش را بالا گرفت و فریاد زد ، دایی حسن ، خدا تو را آواره و کور کند و دستانت را بشکند . شازده جلو آمد و پری را به آغوش کشید و گفت : آرام باش عزیزم ، آرام باش ، خسرو ، فردا ، پس فردا ، از بیمارستان ترخیص میشه . شازده آرام آرام پری را به سمت اتاقش برد و روی تختخوابش نشاند و از او پرسید و گفت : گرسنه هستی ؟ نمی خواهی کمی با هم میوه بخوریم ؟ پری دم رو روی تختش دراز کشید و صورتش را میان دو کف دستانش پنهان کرد و بدون صدا اشک می ریخت و شانه هایش از سر دادن گریه هایش ، بشدت تکان می خوردند و می لرزیدند .

ناتمام