شازده را قطار زد – ۷۹

عبدالله سلامی :..ساعت دیواری اتاق شازده ، یک ربع به ساعت ۸ را نشان می داد ، شازده وضو گرفته تا نماز مغرب و عشا را بخواند ، قبل از آن ، خورشت نهار ظهر را روی اجاق گذاشته بود تا گرم شود . و اتاق محل پذیرایی را برای آمدن مهمانان آماده کرده بود […]

عبدالله سلامی :..ساعت دیواری اتاق شازده ، یک ربع به ساعت ۸ را نشان می داد ، شازده وضو گرفته تا نماز مغرب و عشا را بخواند ، قبل از آن ، خورشت نهار ظهر را روی اجاق گذاشته بود تا گرم شود . و اتاق محل پذیرایی را برای آمدن مهمانان آماده کرده بود . در آنطرف شهر گوهر خاله خسرو روبروی آینه ایستاده و سر و صورتش را مرتب می کرد ، لباس نو آبی رنگ گلدار به تن کرده بود و انتظار آمدن خسرو را می کشید .
راننده تاکسی همراه با پری ، خسرو را به بخش اورژانس بیمارستان شماره دو جندی شاپور رسانده بودند . پری به راننده تاکسی گفت : ابو سعید ، کمی صبر می کنی تا ببینم وضع خسرو چه می شود ؟ ابو سعید گفت : من هستم اما بگذار برویم به خاله اش اطلاع بدهیم ، پری گفت : الان لازم نیست من اینجا پیش او می مانم . خسرو با سر و وضع خونی در حالیکه روی برانکارد آه و ناله می کرد ، برای عکس برداری به واحد رادیولوژی منتقل شده بود .
پری همچنان اشک می ریخت و زیر لب به دایی حسن فحش می داد و نفرینش می کرد . ابو سعید به پری گفت : پری خانم آرام باش ، حال خسرو خوبه فکر نمی کنم جایی از او شکسته باشد ، فقط سرش شکسته اون هم بخیه می شه ، پری گفت : از دماغش هم خون می آمد ، خدا دست ابراهیم را بشکند .
شازده نمازش را خوانده و شامش را خورده بود و چای و شیرینی را برای خواستگاران پری آماده کرده بود ، نگاهی به ساعت انداخت ، عقربه ساعت دیواری ۹ شب را نشان می داد . دایی حسن و ابراهیم در کافه خیام پشت آن میز همیشگی نشسته بودند و مستانه از ماجرا می گفتند و می خندیدند .
خاله خسرو کمی بی تابی کرد و خطاب به مادر پیرش گفت : خسرو چرا دیر کرده دلم داره شور می زنه ؟ مادر پیرش گفت : گوهر ، خسرو جوان سر براهی نیست ، بی خود خودت را گرفتار او کرده ای و می خواهی دختر مردم را بدبخت کنی ، گوهر به مادرش گفت : ماما از اول ماجرا ، دوستی خسرو با پری ، هیچ وقت به من ربطی نداشته و با میل و رغبت من نبوده .
ابو سعید تاکسی خود را دم در خانه خاله خسرو پارک کرد و پای در خانه خاله خسرو ایستاد و زنگ در حیاط را به صدا در آورد ، بعداز چند لحظه گوهر خانم در را باز کرد و با نگرانی پرسید ، بفرمایید آقا
راننده تاکسی سلام کرد و سرش را پایین گرفت و گفت : ببخشید خانم من راننده تاکسی هستم ، گوهر خانم با نگرانی و صدای لرزان پرسید ، چی شده ؟ برای خسرو اتفاقی افتاده ، راننده تاکسی گفت : بله او را با چوب زدند ، گوهر خانم گفت : الان کجاست ؟ راننده تاکسی گفت : من او را به بیمارستان شماره ۲ جندی شاپور رساندم ، گوهر خانم گفت : الان حالش چطوره ؟
راننده تاکسی گفت : نگران نباشید خواهرم ، فقط سرش شکسته ، مادر پیر گوهر از پایین هال خانه پرسید و گفت : گوهر چی شده ؟ کی بود در زد ؟ گوهر نزد مادرش آمد و گفت : ماما چیزی نشده خسرو یک تصادف کوچکی کرده ، مادر پیر گوهر گفت : امان از دست این خسرو بی همه چیز ، گوهر به مادرش گفت : ماما من دارم می روم بیمارستان و از حیاط بیرون آمد و با شتاب سوار تاکسی شد ، ابو سعید پشت رل نشست و به سمت بیمارستان شماره ۲ دم در خانه خاله خسرو را با شتاب ترک کرد .
شازده یک چشم به ساعت دیواری داشت و تمام حواسش به سمت در حیاط بود . از جایی که نشسته بود بلند شد و به سمت در حیاط رفت ، در حیاط را باز کرد ، بجز روشنایی چراغ تیرهای برق تمام خیابان سی متری تاریک و در سکوت بود و صدای جیر جیرک در خلوت آن می پیچید ، شازده در حیاط را بست و با خود هم حرف شد و گفت : چرا نیامدند ؟ آنگاه سر و دستانش را بالا گرفت و گفت : خدایا امشب را بخیر بگذرون ، وارد اتاق شد و تسبیحش را از سر طاقچه برداشت و با نگرانی و دل شوره ، سر جایش نشست ، بعداز چند لحظه پری با گریه و شیون وارد اتاق شازده شد و خودش را در آغوش مادر خوانده اش انداخت . شازده با ترس و لرز پری را به آغوش کشید و گفت : پری چی شده ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ پری با فریاد بر سرش می کوبید و موهای سرش را با دو دست می کشید شازده دستان پری را گرفت و گفت : مادر بگو ببینم چه شده ؟ پری فریاد زد ، ماما بدبخت شدم ، دایی حسن مرا به خاک سیاه نشاند . خدا لعنتش کند .

ناتمام