شازده را قطار زد – ۷۸

عبدالله سلامی : نزدیک وقت غروب ، شازده وارد قنادی بریم شده بود تا سفارش شیرینی برای مهمانان و خواستگاران پری خریداری کند ، وارتان با دیدن شازده گفت : خوش آمدی شازده خانم ، شازده گفت : سلام وارتان ، دوستان ارمنی ما چطورند ؟ وارتان گفت : خدا را شکر همه خوبند ، […]

عبدالله سلامی : نزدیک وقت غروب ، شازده وارد قنادی بریم شده بود تا سفارش شیرینی برای مهمانان و خواستگاران پری خریداری کند ، وارتان با دیدن شازده گفت : خوش آمدی شازده خانم ، شازده گفت : سلام وارتان ، دوستان ارمنی ما چطورند ؟ وارتان گفت : خدا را شکر همه خوبند ، شازده کمی سر و صورتش را پایین آورد و به ویترین شیرینی جات قنادی بریم ، نگاهی انداخت و به وارتان گفت : بی زحمت از این شیرینی کره ای یک کیلو و نیم برایم بکش ، وارتان گفت : اتفاقا پخت یکی دو ساعت پیش ماست و تازه تازه است ، وارتان ادامه داد و گفت : ان شاء الله خیر باشه ؟ شنیدم وقت عروسی پری رسیده ؟ شازده گفت : بله امشب خواستگار دارد ، وارتان درحالیکه خم شده بود و شیرینی ها را دانه دانه در جعبه می چید گفت : لابد همان جوانی که اغلب اوقات پری با او بیرون می رود به خواستگاری آمده ؟
شازده گفت : بله همانه ، وارتان جعبه شیرینی را روی ترازو گذاشت و ادامه داد و گفت : یکروز هر دو آمده بودند اینجا ، شیرینی رولت خریداری کرده بودند ، بنظر جوان خوبی می آمد ، شازده گفت : مردها مثل هندوانه می مانند تا چاقو نزنی نمی تونی بفهمی فطیر یا قرمز و شیرین است .
وارتان دور جعبه شیرینی را بند گرفت و با خنده گفت : ان شاء الله هم قرمز و هم شیرین باشد ، شازده گفت : توکل بخدا کردیم .
جعبه شیرینی را از دست وارتان گرفت و پولش را پرداخت کرد و به قصد خانه ، شیرینی فروشی بریم را ترک کرد .
به در خانه که رسید ، پری در حال خارج شدن از منزل بود . پری به شازده گفت : سلام مادر ، دیر کرده بودی داشتم نگرانت می شدم ، شازده گفت : مگر نمی دانستی گوهر خاله ی خسرو ، امشب برای خواستگاری از تو ، بعداز شام اینجا می آیند . پری شادی کرد و با دو طرف صورت شازده رفت، بوسه زد و گفت : مادر تو چقدر خوبی ، خدا سایه تو را از سر ما کم نکند . پری جعبه شیرینی را از دست مادرش گرفت و گفت : چه خوب از وارتان گرفته بودی ؟ شازده گفت : بله شیرینی کره ای گرفتم . پری گفت : بله شیرینی کره ای بریم خیلی خوش مزه است . شازده رو به پری کرد و پرسید و گفت : خیر باشه ، جایی باید بروی ؟ پری گفت : بله می خواهم بروم بازار ، خیابان پهلوی مقداری لباس زیر خریداری کنم . شازده گفت : زود برگرد ، گوهر خاله ی خسرو بعداز وقت شام اینجاست . پری گفت : چشم مادر ، زیاد طولش نمی دهم . پری از منزل خارج شد ، خسرو عقب تاکسی که دم در خانه شازده توقف کرده ، نشسته بود و انتظار آمدن پری را می کشید ، در فاصله نزدیک به پنجاه متر پشت سر تاکسی که خسرو در آن نشسته بود ، یک تاکسی سواری شورلت به رنگ سیاه و سفید ایستاده بود . پری با چهره ای بشاش و بزک کرده سوار تاکسی شد و خسرو او را بغل کرد و بوسید ، تاکسی به حرکت افتاد ، متعاقبا ماشین سواری شورلت به آهستگی دنبال تاکسی حامل خسرو و پری را گرفت ، راننده تاکسی به خسرو گفت : آقا خسرو کجا باید بروم ؟ خسرو گفت : جای همیشگی ، کاباره میترا ، راننده کمی گاز داد و به سرعت ماشین افزود هر دو ماشین با رعایت یک فاصله سیصد الی چهار صد متری به سمت کاباره میترا ، از محلات اهواز قدیم دور شدند .
راننده تاکسی به خسرو گفت : یک ماشین شورلت پشت سر ما راه افتاده ، بنظرم ما را دارد تعقیب می کند ، خسرو و پری هر دو با هم سر و صورت خود را به پشت سر چرخاندند و برای چند لحظه به ماشین پشت سری ، نگاهی انداختند اما نتوانستند سرنشینان آنرا شناسایی کنند ، پری به خسرو گفت : من دلم خیلی شور می زنه ، می ترسم دایی حسن باشه . هر دو ماشین با حفظ فاصله به قسمت بیابانی جاده ای که به کاباره میترا منتهی می شد رسیده بودند ، ماشین شورلت گاز داد و با سرعت به سمت تاکسی حامل پری و خسرو شتاب گرفت و با فاصله بسیار نزدیک از کنارش رد شد و جلویش سد کرد ، راننده تاکسی با دستپاچگی تاکسی را از جاده پایین برد و خاموش کرد و در ماشین را با سرعت باز کرد و بیرون آمد ، حسن قیاسی و ابراهیم و نعیم دوست قدیمی حسن قیاسی با هم از ماشین پیاده شدند ، ابراهیم چوب گردو نسبتا بلندی در دست داشت ، خسرو و پری با وحشت و ترس و لرز از ماشین پیاده شدند ، حسن قیاسی به ابراهیم گفت : حسابش را برسون ، ابراهیم به خسرو حمله کرد ، خسرو دوباره داخل ماشین شد ، پری فریاد زد دایی از جون ما چی می خواهی ؟ حسن قیاسی با عصبانیت گفت : خفه شو دخترک هرزه . راننده تاکسی جلو ابراهیم آمد و گفت : دست نگهدار ، ابراهیم به راننده تاکسی گفت : موضوع ناموسیه تو دخالت نکن .
ابراهیم به کمک نعیم خسرو را با زحمت از داخل ماشین بیرون کشیدند و ابراهیم با چوب به جان او افتاد ، پری بلند جیغ می زد و فریاد می کشید ، با خشم به سمت دایی حسن دوید ، دایی حسن یک کشیده محکم به صورت پری زد و با عصبانیت گفت : دخترک بی حیا ، پری در جا ایستاد و روی زمین نشست و به شیون و زاری افتاد ، راننده تاکسی بر بالین خسرو آمد ، از سر و صورت خسرو خون می آمد و دستانش حرکت نداشت و از شدت درد بخود می پیچید و به قیاسی و ابراهیم فحش های رکیک می داد . پری از جایش بلند شد و با چشمان پر از اشک رو به دایی حسن کرد و گفت : خدا ازت نگذره و به سمت خسرو رفت و سر و صورت خسرو را در بغل گذاشت و فریاد زد خدا ، حسن قیاسی و ابراهیم سوار ماشین شدند و نعیم پشت فرمان نشست و با سرعت از محل نزاع ، دور شدند .

ادامه دارد