راهِ حَموله…

عبدالله سلامی :نسیم خنکی می وزید .سوز کم سرمایش ،هنوز روی چهره و سرانگشتان دست حس می شد . ، صدای خفیفی از بهم خوردن آرام شاخ و برگ نرم درختان ، سکوت فضای نزدیک به غروب یکی از روزهای آخرین ماه زمستان را شکسته بود . کنار در حیاط بزرگ صیهود ، اسب سرخی […]

عبدالله سلامی :نسیم خنکی می وزید .سوز کم سرمایش ،هنوز روی چهره و سرانگشتان دست حس می شد . ، صدای خفیفی از بهم خوردن آرام شاخ و برگ نرم درختان ، سکوت فضای نزدیک به غروب یکی از روزهای آخرین ماه زمستان را شکسته بود .

کنار در حیاط بزرگ صیهود ، اسب سرخی ، سر در آخور داشت ، از درون آخورش صدای جویدن جو خشک شنیده می شد ، پشه های گزنده روی پوست براق و عضلات برجسته ی اندامش ، چسبیده بودند . از درد نیش پشه ها گاه سر و گوش هایش را تکان می داد و گاه دم شلاقی و بلندش را برای دورکردن پشه ها به این طرف و آنطرف کپلش می چرخاند و محکم می کوبید .

بوی عطر پخت نان در فضای خانه ی بزرگ صیهود پیچیده بود . نعیمه زن صیهود در حالیکه اخم تمام قرص صورتش را فرا گرفته و اشک در حلقه ی چسمانش برق می زد ، محکم مخبازه پخت نان را بر جدار داغ داخل تنور ، می چسباند ، نقش برق سرخی لهیب آتش درون تنور ، روی چهره نعیمه می رقصید و به درخشندگی چشمان پر از اشکش می افزود .

گاه به گاه آب بینی دماغش را بالا می کشید و با پشت ساعد دستش ، آشک چشمانش را از روی گونه هایش پاک می کرد .

نعیمه آخرین چونه خمیر نانی که گندمش محصول کشت زراعت دیم بود ، بر جدار در حال سرد شدن تنور چسباند . در پوش را روی دهانه تنور قرار داد و قرص نان های وعده شام را روی طبق حصیری نهاد و وارد اتاق شد ، گره لباس بلندش که دور کمرش بسته شده بود باز کرد .

حاچم پسر ۱۳ ساله اش که رو در روی پدرش نشسته و نیم قرص نان داغ و تازه ای که از مادرش گرفته بود ، ارام ارام می جوید . صیهود چهار زانو نشسته و سر و صورتش را روی اجزاء و قطعات تفنگ شکاری تک لول پنج تیرش خم کرده و به تمیز کردن و روغن کاری آن مشغول بود .

حاچم به دستان پدرش خیره شده و شیفته باز و بست کردن تفنگ پدرش بود .حاچم آهسته و آرام به پدرش گفت : پدر ، چشمان مادرم پر از اشک شده است ؟

صیهود هیچ اعتنایی به سوال پسرش نکرد و لحظه بعد به پسرش گفت : برو برایم آب بیاور . نعیمه شنید و ظرف آب را کنار صیهود گذاشت و به او گفت : ابو حاچم نمیشه از خر شیطون پیاده شویی و امروز برای رفتن به روستای حموله راه دیگری را انتخاب کنی ؟ صیهود ظرف آب را سر کشید و به نعیمه گفت : راه دیگر ؟ادامه داد و به زنش گفت : ام حاچم ، من و اسبم برای رفتن به روستاهای مجاور ، فقط یک راه را انتخاب می کنیم .

نعمیه رو به صیهود کرد و گفت : تو را بخدا به من و پسرت رحم کن و برای رفتن به روستای حموله ، راه دیگری را انتخاب کن . صیهود ، آخرین قطعات تفنگش را بست و چندین بار گلنگدن آنرا عقب و جلو کرد و ماشه اش را چکاند .آنگاه سرش را بالا گرفت و به نعیمه گفت : امروز من و اسبم برای رفتن به روستای حموله ، فقط از راهی که همیشه راه ما بود ‘ گذر خواهیم کرد . برادرت عاصی نباید سر راه من سبز شود .

حاچم ، گوش هایش را به شنیدن حرفهای میان مادر و پدرش سپرده بود ،صیهود از جایش برخاست و تفنگش را حمایل کرد و به پسرش گفت : حاچم ، پسرم ، برو بالای پشت بام و کبوترهایت را پرواز بده ، حاچم در حالیکه کمی کلافه شده بود و انگشت دستانش را می چکاند به پدرش گفت : پدر یک ساعت پیش آنها را پرواز داده بودم .

صیهود عنان و لجام اسبش را که بر دیوار حیاط آویزان بود برداشت و از در خانه خارج شد و کنار اسب سرخش ایستاد ، دستی بر کمر و گردن ان کشید ، اسب سرش را به طرف صیهود چرخاند و دستانش را بویید . صیهود لجام میان چاک دهان اسب قرار داد و یراق عنان را بر صورت و گردن اسبش انداخت و نمد زیر زین را روی گودی کمر اسب کشاند و زین را بر کمر اسب نشاند ، انگاه بند انرا زیر شکم اسب ، محکم بست ،نعیمه در حالیکه کنار در ایستاده و پسرش حاچم به او چسبیده بود ، همچنان اشک می ریخت . صیهود هنگامیکه پای چپش در حلقه رکاب زین قرار گرفته بود ، نیم نگاهی به نعیمه انداخت و با چالکی خود را بر گرده اسبش انداخت و سوار آن شد . اسب سرش را بالا گرفت و شیهه کشید ، نعیمه هم بعضش را ترکاند و زجه بلندی سر داد ،

صیهود عنان اسبش را بدست گرفت و محکم تکان داد و همزمان با پاشنه پاهایش ضربه ی محکمی به پهلوی اسب نواخت و به اسبش فرمان داد و گفت : برو حیون ، اسب با شتاب راه حموله را در پیش گرفت .

نعیمه نشست و پسرش را سفت به آغوش کشاند و رو به آسمان کرد و با صدای بلند به زجه اش ادامه داد . فضای راه حموله با عبور گله ی گوسفندان که از چراگاه به خانه باز می گشتند پر از غبار و خاک شده بود .

صیهود همچنان می تاخت و غبار خاک راه حموله را با اسب سرخش ، مانند گلوله می شکافت ، صدای سم های اسب سرخش شنیدن زنگلوه ی عبور گوسفندان را بلعیده و دیگر صدایی از انها به گوش نمی رسید .

غبار خاک ارام آرام می نشست و فضای راه حموله شفافتر می شد .در افق نزدیک راه حموله ، شبح سوار بر اسب عاصی نمایان شده بود . همزمان صیهود و عاصی به طرف هم آتش گشودند .

صیهود در حالیکه هنوز اسبش با سرعت تمام سم پاهایش را روی کف راه حموله می کوبید ، از پشت اسبش به زمین سقوط کرد و چندین مرتبه روی زمین غلطید و صدای شکستن استخوانهایش بلند شده بود و چفیه از سرش روی زمین رها شده بود . با زحمت لوله ی تفنگش را به طرف عاصی نشانه رفت و اتش گشود . عاصی از پشت اسبش با سر روی زمین افتاد .

اسب رم کرده و وحشت زده صیهود ، با همان شتاب ، راه بازگشت به خانه را در پیش گرفت و از میدان معرکه دور شد .سینه صیهود با آتش تفنگ عاصی شکافته و خون زیادی روی خاک زیر بدنش ، ریخته شده بود .نفسش بند آمده و چشمانش در امتداد راه حموله باز مانده بود . اسب سرخش بالای سر آخورش رسید و حاچم در لحظات واپسین روشنایی روز ، آخرین پرواز کبوترهایش را تمام کرد و زجه های نعیمه نیز ، آرام گرفت .

*پایان*

این روایت بر اساس شرح مستند یک واقعه نگارش شده است .