عطسه علی – ۳۰

عبدالله سلامی :آرام آرام آفتاب بساط نور و گرمای خود را جمع می کرد و آتش گداخته اجاق صحرایی علی رو به خاموش می‌رفت ، علوان قبل از اینکه گله را براند و با علی خداحافظی کند گفت : فردا صبح پسرم سجاد گله را به چرا خواهد آورد اگر چیزی لازم داری بگو تا […]

عبدالله سلامی :آرام آرام آفتاب بساط نور و گرمای خود را جمع می کرد و آتش گداخته اجاق صحرایی علی رو به خاموش می‌رفت ، علوان قبل از اینکه گله را براند و با علی خداحافظی کند گفت : فردا صبح پسرم سجاد گله را به چرا خواهد آورد اگر چیزی لازم داری بگو تا با خود بیاورد . علی تشکر کرد و گفت : تا فردا صبح خدا کریم ست . این مقدار آب و غذایی که از ظهر مانده مرا سراپا نگه خواهد داشت ، فعلا چیزی خاصی لازم ندارم . علوان گفت : کبریت را کنار هیزم گذاشتم . علی گفت : بله برداشتم و جیبم گذاشتم .
علوان تفنگش را روی شانه هایش گذاشت و جلودار گوسفندان شد و با سر دادن یک ترانه با شعری سوزناک گله را به پشت سر خود خواند و به سمت خیمه اش به راه افتاد . علی با تکان دادن دستش ، با علوان خدا حافظی کرد و نشست و وضو گرفت و به سمت بیشه روانه شد و هنگام وقت نماز که فضای بیشه تاریک شده بود به نماز ایستاد .
ماه تمام قرص نمایان شد و نور خفیفی به بیشه بخشید ، صدای جیرجیرک و زوزه کشیدن روباه و شغال و صدای از دور دست سگان سکوت بیشه را شکسته بود . با وزیدن باد شمال دمای هوا رو به سردی رفته بود ، علی زیپ اورکتش را بالا کشید و دکمه های آنرا بست و با جمع آوری مقداری هیزم ، آتشی روشن کرد و کنار آن نشست ، شعله ی آتش در چشمانش می درخشید .
علی با تیز کردن گوش هایش مرتب سر و صورتش را به اطراف می چرخاند و پیرامونش را می پایید . با شنیدن صدای موتور ، از جا برخاست و با پا آتشی که روشن کرده بود ، سریع خاموش کرد . با نزدیک شدن موتور ، صدای آن بیشتر شنیده می شد . جایش را تغییر داد و چندین متر جلوتر رفت ، صدای موتور از کنار بیشه خیلی خوب شنیده می شد ، موتور سوار کنار اجاق صحرایی خاموش ایستاد و نور چراغ موتور را به سمت بیشه گرفت و بلند صدا زد و گفت : سجاد هستم ؟ کجایی عمو علی .
علی با شنیدن سجاد نفس راحتی کشید و آرام و با احتیاط از بیشه بیرون آمد و جلو آمد . سجاد سلام کرد و از موتور پیاده شد ، علی جواب سلامش را داد و پرسید چی شده سجاد ؟ سجاد گفت : پدرم مرا فرستاد تا این فرش و نان و غذای گرم را بدستت برسانم . علی تشکر کرد و گفت : من به پدرت گفته بودم از ظهر مقداری غذا مانده بود و با آن سر خواهم کرد و اورکتی که بر تن دارم ، خیلی گرم و راحت است .سجاد گفت : بیشتر بخاطر این آمد تا بگویم ، یکی دو ساعت پیش زمانی که پدرم گله را آورد ، ژاندارم ها آمدند و خیمه و تمام زندگیمان را زیر و کردند و به پدرم گفتند اگر یک مرد غریبه با قدی متوسط و دست بریده پناه خواست به او پناه بدهید و ژاندارمری را خبر کنید .
با رفتن ژاندارم ها پدرم از من خواست تا سوار موتور شوم و پیام آنچه گذشت را به شما بدهم . علی پرسید : حین آمدن مواظب بودی کسی تو را تعقیب نکرده باشد ؟ سجاد گفت : اتفاقا پدرم قبلا این توصیه را به من کرد و من تمام راه را با چراغ خاموش آمدم . و گاه اطراف و پشت سرم را نگاه می کردم . راستی پدرم توصیه کرده تا شما امشب را نخوابی و در جای مطمئن صبحت را برسانی .
علی فرش و آب و غذا را از دست سجاد گرفت و گفت : در بازگشت به خیمه مسیر خودت را عوض کن .
علی با سجاد خدا حافظی کرد و مثل یک روباه زیرک در بیشه خزید و با قدم های بلند به سمت عمق و دل بیشه به راه افتاد و در جای امنی پناه گرفت . فرش را پهن کرد ، سردش بود . اما احتیاط کرد و آتشی بر پا نکرد ، نشست و در خاموشی و تاریکی محض بیشه ، مقداری از نان و غذای گرمی که سجاد آورده بود ، شام خورد و به تنه درخت تکیه داد و روی فرش پاهایش را رو به جلو دراز کرد و نگاهش را به قرص ماه که قسمتی از انبوه شاخ و برگ درختان بیشه آنرا پوشانده بودند ، دوخت ، آهی کشید و به حرف آمد و با خود گفت : فردا شب هر طور شده از راه بیشه و دور از خطوط جبهه ، باید خودم را به نواحی نقطه صفر مرزی برسانم .

ادامه دارد