عطسه علی – ۲۹

عبدالله سلامی :همزمان با وزیدن نسیم نسبتا سردی ، آفتاب راه غروب ، در پیش گرفت ، علی ‌با هیزمی که جمع کرد ، آتشی بر افروخت ، نشست و به شعله هایش خیره شد . درخشش شعله ی آتش روی چهره اش موج می زد ، در فکر و ذهنش سارا آمد . چشمهایش […]

عبدالله سلامی :همزمان با وزیدن نسیم نسبتا سردی ، آفتاب راه غروب ، در پیش گرفت ، علی ‌با هیزمی که جمع کرد ، آتشی بر افروخت ، نشست و به شعله هایش خیره شد . درخشش شعله ی آتش روی چهره اش موج می زد ، در فکر و ذهنش سارا آمد . چشمهایش پر از اشک شد . آهی کشید و برای ملامت خود به حرف آمد و از خود پرسید : نباید سارا را وادار می کردم ، نزدم بیاید ؟
صدای پای نزدیک شدن علوان آمد ، علی به خود آمد و سریع اشک هایش را پاک کرد و کتری چای را به هیزم گداخته نزدیک کرد .
علوان سر رسید و از علی پرسید : چای آماده شده ؟
علی گفت : کمی مانده تا دم بکشد .
علوان نشست و از جیب کتش پاکت سیگارش را در آورد و سر دو نسخه سیگار را روی گداخته هیزم گذاشت و روشن کرد و یکی را به علی داد و سیگار خودش را به لب گرفت و پرسید : چند وقته در بیشه فراری هستی؟
علی گفت : چیزی نیست کمتر از یکماه در آن پناه گرفته ام . علوان گفت : خیلی باید مراقب باشی گاه به گاه ژاندارم ها اطراف بیشه گشت می زنند ، امروز صبح که برای خرید به شهر رفته بودم ، ژاندارم ها اطراف پارک بزرگ شهر که در انتهای این بیشه واقع شده را ، قرق کرده بودند و یک آمبولانس آنجا کنار پارک ایستاده بود .
علی هیچ حرفی نزد ، کتری را برداشت و با آن دو لیوان چای پر کرد و یک لیوانش را به سمت علوان گرفت : علوان با تشکر لیوان چای را گرفت و قبل از اینکه حرفی بزند ، علی جرعه ای از چای را نوشید و پرسید : چرا قبل از اینکه جنگ شدت بگیرد ، محلتان را ترک نکردید ؟
علوان دود سیگارش را بالای سرش فوت کرد و گفت : هیچ کس اطلاعی از شروع جنگ نداشت ، جنگ شب هنگام شروع شد ، و یکدفعه وحشت همه جای روستا را فرا گرفت ، صدای مهیب که تا کنون در عمرمان نشنیده بودم ، تمام احشام ما را رم داد و زنان و بچه هایمان را غرق ترس و هراس کرد و به فریاد زدن و شیون کردن در آورد ، ما مردها حسابی دستپاچه شده بودیم و هیچ کاری از دستمان ساخته نبود ، تا صبح بجز صدای مهیب جنگ و ترس و وحشت ، چیزی دیگر نبود . از ترس جان ، نمی دانستیم به کدام سمت باید برویم و از شر آنچه بر سرمان آمده بود به کجا باید پناه ببریم ؟ ما مردان از شدت ناتوانی و ضعفی که جلوی چشمان زنان و بچه هایمان پیدا کرده بودیم آرزوی مرگ می کردیم . سه روز و سه شب در محاصره صداهای مهیب انفجار و شلیک گلوله ها از کار و خواب و خوراک افتاده بودیم . خیلی از بچه هایمان بر اثر وحشت و ترس دچار تهوع و اسهال شده بودند . از اینکه نمی توانستیم از جایی خبر بگیریم که چه خبر شده ، داشتیم دیوانه می شدیم و دق می کردیم . علی گوش می داد و با تکه چوبی که در دست داشت هیزم گداخته را جا بجا می کرد تا بلکه بتواند از شدت دودی که از میان آتش بلند می شد بکاهد ، علوان چوب دستی را از دست علی گرفت و آن هیزمی که دود می کرد را از میان گداختگی آتش بیرون آورد و به علی گفت : این شاخه از هیزم ، هنوز تره و خشک نبوده .
علی از علوان پرسید : خب بعد چطور شد با جنگ کنار آمدید ؟ علوان در حالیکه هنوز با چوب دستی هیزم های گداخته را جابجا می کرد ، ادامه داد و گفت : با وجود هراس و ترس زیاد ، بلاخره خودمان را با صدای مهیب جنگ ، عادت دادیم ، تا اینکه بعداز یک ماه خبردار شدیم که محاصره شده ایم و نمی توانستیم مثل سابق با اراده آزاد خود به زندگی سابقمان ادامه دهیم ، آخه شروع جنگ همه چیز ما را بهم ریخته بود . تلفات زیادی به احشام و مالم وارد کرده بود ، تا بالأخره برای نجات احشام و گله هایمان، ناچار شدیم روستای ناامن شده را تخلیه و ترک کنیم و با آوارگی به این طرف مرز در بیابان های دور از جبهه های جنگ پناه ببریم و مستقر شویم و بی خبر از همه جا و همه کس اولین سال جنگ را پشت سر بگذاریم .
علوان دیگر ادامه نداد و از جایش برخاست و رو به علی کرد و پرسید : خب بگو ببینم چه سرنوشتی پای تو را به بیشه ی فراری‌ها کشاند؟ قاسم قبل از اینکه حرفی بزند از جایش برخاست و با چرخاندن سر و صورتش ، اطرافش را وارسی کرد و به اتفاق علوان قدم زنان به سمت گله آمدند ، علی رو به علوان کرد و گفت : آن خانواده ای که با ما نزاع و دعوا کرده بودند و دو نفر از آنها کشته شد ، مرا به قتل متهم کردند و به زندان انداختند اما من کسی را نکشته بودم . یکی دو ماه زندانی کشیدم تا اینکه نقشه فرارم را کشیدم و از زندان فرار کردم و خودم را به این بیشه رساندم . علوان پرسید : دستت در آن دعوا قطع شده بود ؟ علی گفت : از دوران بچگی قطع شده بود .
علوان گفت : قبل از تاریک شدن هوا باید گله را به سمت جایی که اتراق کرده ایم ، برانم .
علوان رو به علی کرد و ادامه داد و پرسید : بیا امشبت را در خیمه ما بگذران ، علی تشکر کرد و گفت : می روم بیشه .
علوان تبسمی کرد و گفت : فراری ها اولین چیزی که از دست می دهند ، اعتمادشان است .

ادامه دارد