عطسه علی – ۲

عبدالله سلامی : افسر ارشد ادامه داد و گفت : تا یکی دو ساعت دیگر ستوان نیروهای عملیات یک دست لباس نظامی همراه با کارت شناسایی از مشخصات یک سرباز دشمن در اختیار تو خواهد گذاشت و سر ساعت ۱۱ امشب با یک ماشین تو را کنار جاده ی تدارکاتی دشمن پیاده خواهند کرد ، […]

عبدالله سلامی : افسر ارشد ادامه داد و گفت : تا یکی دو ساعت دیگر ستوان نیروهای عملیات یک دست لباس نظامی همراه با کارت شناسایی از مشخصات یک سرباز دشمن در اختیار تو خواهد گذاشت و سر ساعت ۱۱ امشب با یک ماشین تو را کنار جاده ی تدارکاتی دشمن پیاده خواهند کرد ، تا شروع ماموریت را با پیدا کردن فرصت قاطی شدن با سربازان دشمن شروع کنی و برای مدت یکی دو هفته اوقات خود را میان آنها بگذرانی تا بتوانی از موقعیت محل استقرار و برنامه های نظامی دشمن ، اطلاعاتی برای ما کسب کنی .

قاسم با تردید پرسید : قربان قاطی شدن با سربازان دشمن ممکنه با پرسش و پاسخ همراه باشد؟ افسر ارشد تایید کرد و گفت: بله ممکنه ، خب تو هم زبان آنها هستی و قیافه و قد و قواره تو شبیه به آنهاست، لباس نظامی آنها را هم به تن داری، و یک کارت شناسایی هم در جیب داری . افسر دستش را روی شانه قاسم گذاشت و گفت : همه چیز ردیف شده است . افسر ارشد چرخید و از گنجه ی داخل اتاق یک نقشه رول شده در آورد و روی میز کارش پهن کرد و به قاسم دستور داد تا در اتاق را قفل کند .قاسم با پیچاندن کلید، در اتاق را قفل کرد و آنطرف میز درست روبروی افسر ارشد ایستاد و سر و صورتش را روی نقشه خم کرد .

افسر ارشد با انگشت سبابه دست راستش، از روی نقشه محلی که ماموریت قاسم از آن نقطه شروع می شد گذاشت و گفت: قاسم این یک نقشه دقیقی است، تو امشب در این محل پیاده خواهی شد . قاسم در حالی که سرفه می کرد سرش را به علامت تایید بالا و پایین کرد و بعد آب دهانش را به سختی قورت داد .افسر ارشد قامت خود را راست کرد و دو دستش را در دو طرف پهلوهایش گذاشت. قاسم که هنوز نگاهش به نقشه خیره بود ، سرتا پا گوش بود و حرفی نمی زد .

افسر ارشد پشت سر قاسم قرار گرفت و گفت : قاسم باید خیلی هوشیار و زرنگ باشی تا دشمن نتواند تو را شناسایی کند . البته پزشک گروه عملیات ، به تو یک قرص سیانور خواهد داد تا همراه خود داشته باشی و در شرایط لو رفتن و خطر آنرا بخوری تا برای همیشه از شر شناسایی شدن و لو رفتن نجات پیدا کنی . قاسم با یک حرکت تند، سرو صورتش را از روی نقشه برداشت و با قامت ایستاده ، به صورت مصمم افسر ارشد خیره شد و دیگر چشمانش پلک نزد .

افسر ارشد گفت : قاسم درصورت موفقیت ، تو می توانی از یک فرصت مناسب استفاده کنی و فرار را بر قرار انتخاب کنی و با دست پر به قرارگاه بازگردی و نشان لیاقت بگیری . قاسم گفت : چشم قربان . افسر ارشد دستش را به طرف قاسم دراز کرد و به قیافه مصمم قاسم چشم دوخت و پرسید : اگر سوالی نداری ، کارم با تو تمام شده .قاسم دستش را در دست افسر قرار داد و پا کوبید و گفت : کاملا توجیه شدم قربان و عرضی ندارم .

افسر ارشد نقشه پهن شده را دوباره رول کرد و در گنجه گذاشت و به ساعت مچی خود نگاهی انداخت ، چرخید و رو به قاسم کرد و گفت : مراقب خودت باش ، امیدوارم با خبرهای خوب از جبهه جنگ در این اتاق دوباره تو را ببینم و از اتاق خارج شد ، قاسم پاسخ داد ، به امید دیدار قربان ، همزمان یک ستوان میان سال با سرعت وارد اتاق شد و در اتاق را بست و قفل کرد .

قاسم پا کوبید و گفت سلام ستوان ، ستوان گفت : به اینجا خوش آمدی سرکار ، ستوان سریع یک فرم دو برگی از میان اوراق پوشه ای که همراه داشت بیرون آورد و به قاسم داد و گفت :این دو فرم را مطالعه کن و با دقت به سوالات آن پاسخ بده و امضاء کن . قاسم فرم ها را از دست ستوان گرفت و به مطالعه ی سوالات آن پرداخت . ستوان نیز پشت میز نشست و به مطالعه اوراق درون پوشه ای که در دست داشت مشغول شد .

دقایقی بعد ستوان سرش را بالا گرفت و پرسید : فرم ها را پر کردی؟ قاسم گفت بله ستوان فقط یکی دو سوال مانده تا تمام شوند . ستوان گفت : کمی عجله کن الان ساعت ۸ است و سه ساعت دیگر بیشتر وقت نداری . قاسم فرم ها را به ستوان داد ، ستون نگاه سریعی به پاسخ سوالات انداخت و دوباره فرم ها را به قاسم پس داد و پرسید : امضاء نکردی ؟ قاسم گفت : ببخشید ستوان حواسم کمی پرت شده بود .

ستوان پرسید : چرا ؟ قاسم گفت ستوان آدمی زاد همینه . ستوان فرم های پر شده را داخل پوشه گذاشت و رو به قاسم کرد و گفت : کار من با تو تمام شد . ستوان دستش را به سمت قاسم دراز کرد و گفت موفق باشی ، قاسم دست ستوان را فشرد و گفت : ممنونم قربان ، ستوان خداحافظی کرد و رفت .

ادامه دارد