قایق کارون – ۶

سید کاظم قریشی : شروع کنیم مادر بزرگ؟ نمیدونم چرا وقتی که میخوام حرف بزنم، یا کسی گوش نمی‌ده یا اجازه نمی‌ده؛ همین پدر بزرگت، فقط اجازه داشتم بهش بگم: – شام برات بزارم؟ – أهممم – تشکت رو پهن کنم تا بخوابی؟ – إهمم – چیزی لازم نداری؟ – إهمم – سیگارام کو (چندتا […]

سید کاظم قریشی : شروع کنیم مادر بزرگ؟ نمیدونم چرا وقتی که میخوام حرف بزنم، یا کسی گوش نمی‌ده یا اجازه نمی‌ده؛ همین پدر بزرگت، فقط اجازه داشتم بهش بگم:
– شام برات بزارم؟
– أهممم
– تشکت رو پهن کنم تا بخوابی؟
– إهمم
– چیزی لازم نداری؟
– إهمم
– سیگارام کو (چندتا فش بد بد داد من با اجازه خودم سانسور کردم) برادرام آره برادرام تا خود شب عروسی بهم اجازه نمی‌دادن ی کلمه حرف بزنم.
– دختر عیبه صداش در بیاد
– دختر نباید کسی صداشو بشنوه (دوباره فش…) منو با ام کلثوم اشتباه گرفته بودن (فش خیلی خیلی بد و +۱۸) و الآن میخوام ساکت باشم ی الف بچه نمیزاره که نمیزاره( می‌دانم منتظرید که بنویسم فش داد خب فش داد،خیالتان راحت شد؟!)
– مادر بزرگ چیزی شده.. سیگارات تموم شده یا چای نخوردی؟
– آدما عجیبی‌اند شنّه دختر رزیج بعدِ اینکه با هزار جنگ و دعوا با پسر عموهاش بالاخره با عبید پسر قاسم که عاشق‌اش بود عروسی کرد. یک هفته گریه کرد.
طوری که عبید فکر کرد شنّه از ازدواج باهاش پشیمون شده به همین خاطر طلاقش داد و بعد خودشو تو شط انداخت تا خوراک کوسه ها بشه یا غرق بشه
– شد؟!
– نه بابا شناگر ماهریه از همونجا تا خود خود کویت رو شنا کرد اونجا هم با زن کویتی عروسی کرد و دیگه هیچ وقت برنگشت. آره آدما عجیب‌اند‌. همین مزبان هم که مادرش فطیم مرد ی هفته دهنش بگشادی دیگ فاتحه‌خونی باز شد. نمی تونست جلو خنده‌اش رو بگیره. همه فکر میکردن دیوونه شده ولی نشده بود. بقول عزیز بن بخاخ معلم مدرسه که می‌گفت مزبان شوکه شده ولی دایی‌اش سبهان که از این کارش عصبانی شده بود با برنو بهش شلیک کرد
– کشتش؟!
– بچه برنو گراز رو می‌کشه، می‌خواستی مزبان رو نکشه؟!
– میگم این مادر بزرگت منو یاد یه دیالوگ توی نمایشنامه‌ات العوده انداخت
– سیگارام کو؟
– چی بود دیالوگ؟
– هی بچه سیگارمو آتیش بزن
– اولی میگفت آدما دو جورند/ دومی می پرسه: این دو جور چیه؟ اولی می‌گه: نمیدونم ولی میدونم من و تو از این دو جور نیستیم/ دومی می‌گه: اخه مگه میشه؟ اولی می‌گه: آره می‌شه چون هیچکس ما رو آدم حساب نمی کنه
– سیگارام کو
– چشم مادربزرگ
– این دیالوگ رو یادم نیست
– چه اهمیتی داره که بود یا نبود مهم خیلی قشنگه
– سیگارام کو سرم داره می ترکه
– دارم برات سیگار می‌پیچوندم مادربزرگ
– نوارت چرا دیگه حرف نمی زنه
– ای لعنت بهش نوار رو جمع کرد
– احتمالا شیخ سالم الصباح به همین دلیل انداخته بودش دور
– کمک کن نوار رو جمع کنیم
– تو جمع کن من برم سیگار مادر بزرگت رو بیارم
– برو …سیگار ماد ربزرگ؟! مادر بزرگ مگه نه اینکه سیگار رو ترک کرد؟! اصلا مگه مادربزرگ نمرده؟! مادربزرگ الان بیست و خورده‌ای سال مرده، پس زنم سیگار کدوم مادر بزرگ را بیاره؟ باصدای بلند میگم
– خانم خانم …
: درسته بیست و خورده‌ای سال مرده…

 هیجدهم تیرماه ۱۴۰۲*