قایق کارون – ٢
سید کاظم قریشی : جعبه پیراهن را باز می کنم. اولین کاست را در میآورم. چند ضربه به کاست میزنم. نمیدانم چرا این کار را می کنم. سی سال پیش وقتی نوار کاست را در ضبط میگذاشتم این کار را میکردم. روی کاست عبادی العماری نوشته شده است. ولی دیگر نیست. چون من روی تمام […]
سید کاظم قریشی : جعبه پیراهن را باز می کنم. اولین کاست را در میآورم. چند ضربه به کاست میزنم. نمیدانم چرا این کار را می کنم. سی سال پیش وقتی نوار کاست را در ضبط میگذاشتم این کار را میکردم. روی کاست عبادی العماری نوشته شده است. ولی دیگر نیست. چون من روی تمام کاستها، صدای مادر بزرگ را ضبط کرده بودم. نوار را در ضبط شیخ سالم الصباح میگذارم. بعد از تق و توقی صدای سنتور پخش میشود. تسجیلات بلام زاده تقدم لکم…أُف أُف میآید. حالا صدای خودم را می شنوم: «یک, دو, سه.. آزمایش.. امروز یکم خرداد هفتاد و یک، قراره مادر بزرگم بنّیّه خاطرات خودش را برای ما تعریف کند.
– سلام مادر بزرگ تعریف کن..
مادر بزرگ فین فین میکند.
– نزاشتی سیگار لفم رو راحت بکشم.
– شروع کن مادربزرگ قبل از اینکه فسیل بشی
– فسل چیه؟
– فش نیست مادر بزرگ، نگران نباش
– آخه از جون منِ پیرزن چی میخوای؟!
صدای من بلند میشود:
– آخه مادر بزرگ صدتا کار برات کردم تا خاطراتو تعریفی کنی
– آخه چه خاطره ای؟!!!
– چه خاطره ایی؟!!!ا ز پدربزرگم بگو
– چی بگم؟!
– اینکه کارش چی بود؟
– مگه نمیدونی؟!
– میدونم ولی مثلا نمیدونم
-بچه داری سر به سر مادر بزرگ بیاعصابت میذاری
– نه به خدا مثلا من خبرنگارم و دارم ازت میپرسم
– با اینکه نمیدونم چه غلطی میکنی ولی باشه
یادم رفت سوالت چی بود؟
– از پدر بزرگ بگو
– مرده میبرد مقبره وادی السلام شهر نجف
– یادت میاد کیا رو برد؟
– کیا؟!!! خیلیا، از شیخ خزعل گرفته تا حته و نمیدونم کی و کی
– حته؟!
– آره همون حته که خواب برا شاه نزاشت. ساواک چقدر پول بین مردم پخش کرد تا جای حته رو نشون بدن که ندادن. هیچ امنیهای شب جرات نمی کرد بیرون بزنه.. حسابی جاندارما ازش میترسیدن.. ( سلیمه حریمه شاب الگلب چوری و تعالی) آخر سر یکی از اون آدمهایی که پول گرفته بود، رفت سراغش و اونو کشت
– بعد چی شد یدّه؟
– طبق وصیت خودش خواسته بود در وادی السلام دفن بشه ولی کسی از ترس ساواک جرات نداشت جنازه رو ببره عراق.. (من عظم حبی ماشوف دربی)
– بعد چی شد؟
– بعد نداره، ی شب پدر حته یا عموش اومد خونه ما..
– میخوایم جنازه حته رو ببری وادی السلام
– سخته بردنش
– منم بخاطر سختیاش از اون ور دنیا بلند شدم و اومدم خدمتت
– جنازه کجاس؟
– جای امن .. منتظر موافقت تو هستیم
– من هزار جنازه بردم و از دست امنیه در رفتم .. بردم وادی السلام.. اینهم هزار و یکمی!
– مردها بلند شدن و دست پدر بزرگت رو بوسیدن و رفتن .. پدر بزرگت همون شب رفت و مسیر هور رو برا عبور جنازه چک کرد. امنیهها تمام هور را قرق کرده بودن.. جاهایی هم که امنیه نمی تونست بره، به مردایی که هور رو میشناسن پول داده بودن تا گزارش بدن. پدربررگت شب بعدش بدون ترس جنازه رو برد. میدونست فقط مردای هور شبها توی هور بیتوته میکنن و غریبه ها از ترس طنطلها و عبیدالمایها جرات ندارند شب اونجا بمونن (سلیمه حریمه شاب الگلب چوری و تعالی)
– ها سید کجا؟!
– زویمل تویی؟!
مگه بغیر زویمل کسی جرات داره اینجا باشه؟
– جنازه دارم میبرم وادی السلام
– حته اس، درسته؟
– درسته زویمل.. جلوم رو می گیری؟!
– پول گرفتم که بگیرم
– بگیری؟ .. فقط مردهام جسد رو به وادی السلام نمیبره
– زندگیم رو مدیون توم آقا سید
– کاری نکردم
– از دست امنیهها فراریام دادی
– تو رو به عنوان جنازه بردم وادی السلام و پولشو ازت گرفتم
– ولی اون امنیهی پدر سوخته چند بار با تفنگ زد توی سرم ، داشت عصبانیم میکرد و همه چیز رو خراب میکردم که تو داد زدی حرمت مردهها رو نگر دار
– وقتی نمونده، داره صبح میشه
– برو .. من پول زیادی گرفتم تا جلوت رو بگیرم (سلیمه حریمه شاب الگلب چوری و تعالی ) حالا این لعنتی رو ببر اونطرف تا من یه سیگار دیگه بکشم و این استکان رو پر کن و بزار جلوم..
صدا قطع میشود و عبادی العماری فصلیه را میخواند.
*سید کاظم قریشی- هشتم تیرماه ۱۴۰۲*
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰