قایق کارون – ۱
سید کاظم قریشی : زندگیمون مشتی اتفاقات چیزای عجیب و غریبه….این را خانمم در جوابم گفت. جعبه پیراهن قدیمی را دوباره سبک سنگین کردم. نگاهی به خانمم کردم. بالای سرم ایستاده بود و به جعبه نگاه میکرد. خنده ام گرفت. – باورت میشه سی ساله این جعبه کنج دولاب کهنهی عروسیمون خاک بخوره. سال هفتاد […]
سید کاظم قریشی : زندگیمون مشتی اتفاقات چیزای عجیب و غریبه….این را خانمم در جوابم گفت. جعبه پیراهن قدیمی را دوباره سبک سنگین کردم. نگاهی به خانمم کردم. بالای سرم ایستاده بود و به جعبه نگاه میکرد. خنده ام گرفت.
– باورت میشه سی ساله این جعبه کنج دولاب کهنهی عروسیمون خاک بخوره.
سال هفتاد و دو شمسی در گوشهای از خانه بزرگ پدری اتاقی به من داده شد تا عروسی کنم. آن زمان چیزی به نام خانه داشتن مد نبود. و جوان باید در خانه پدری ازدواج میکرد. خانه ها دورهمی بود و چندین خواهر و برادر باهم زندگی میکردند. همه وسایل دوران مجردی را در همان یک اتاق چپانده بودیم. از جمله آن نوار کاستها. آنها را در جعبه پیراهن عروسی چیده و ته دولاب گذاشتیم.
سال هفتاد و شش از خانه پدری اسباب کشی کردم. فکر کنم همان سالها کم کم جوانان تصمیمم گرفتند از خانه پدری به سوی خانهی جدا مهاجرت کنند. قبل از آن تاریخ ترک خانه پدری نوعی جرم حساب میشد و لعنت پدر و مادر گریبانگیر آدم میشد. جعبه پیراهن بدون دست خوردن در انباری کمد دیواری خانهی جدید تبعید شد .
کمد دیواری فرسوده زمان مصرف آن تمام شده و باید تغییر میکرد. محتویاتش را که بیرون کشیدیم جعبه پیراهن بعد از چندین سال خودش را نشان داد.
نوار کاستها همان گونه که از یادداشتهای روی آنها پیداست متعلق به خرداد تا شهریور هفتاد و یک اند. نوارها مارک های مختلف داشتند.
– TDk
– Sony!
– Skc!
– Goldstar!
– ولی بیشتر آنها maxell بودند
– شجریان!
– هایده!
– حمیرا!
– علیرضا افتخاری!
– عبد الحلیم!
– أم کلثوم!
– عبادی العماری!
– سلمان المنکوب
حرفهای مادر بزرگم را روی این نوارها ضبط کرده بودم. در آنها؛ مادر بزرگم داستان زندگی خودش و پدر بزرگم را تعریف کرده بود. یادم می آید که ضبط صوت تک کاستهای داشتیم به نام یونیسف. با همان، خاطراتش را ضبط کردم.
– ننه؛ خاطرات خوبی داری؛ تعریف کن تا ضبط کنم
– حوصله داری ها!
– کنکور قبول نشدم ؛ لا اقل خاطراتت رو بنویسم و معروف شوم
– حوصله ندارم
– توتونهات رو پاک میکنم
– و میشوری
– و سر هیتر برقی با بشقاب آلمینیومی خشک می کنم
– اجناس کوپنی رو هم میگیری
– راستی؛ برات رطب از عیطه میچینم
و این گونه بود که قبول کرد. در آن چهار ماه تابستان ۱۹ کاست از او ضبط کردم.
در میان قصههای مادر بزرگم حرفهای عجیبی بود. شاید آن موقع برایم تنها یک خاطره بودند به همین جهت آنها را فراموش کردم. ولی الآن که آنها را گوش می دهم می بینم که گویا دارم داستانی از هزار و یک شب میشنوم .
– داستان خوبی ازشون در نمیاد
– داستانها توش درمیاد
– پس چرا اونا رو نمینویسی؟!
– دارن خاطرات خودشون رو مینویسند، چرا من نکنم. شاید هزار و یک شب دیگری رقم بخورد. زنم خندید:
– پس چرا معطلی، شروع کن
یادم میآید که مادر بزرگم خاطره میگفت. از پدر بزرگم برایم تعریف میکرد. در کنار خاطراتش؛ شعر هم می خواند. نعی جانسوز زمزمه میکرد و چیستان می پرسید. از زندگی مجردیاش در روستایشان عین الزمان می گفت.
تک تک نوارها را از جعبه بیرون آوردم. بعضی از نوارها بریدگی داشتند. بعضی جمع شده و به احتمال زیاد قابل درست شدن نباشد.
سه روز در بازار جمعه و بازار شلش دنبال ضبط صوتام تا نوارها را گوش کنم. نمیدانم برای شما پیش آمده که وقتی دنبال چیزی بگردید هرگز آن را پیدا نمیکنید حتی اگر همین چند لحظه قبل توی دستت باشد. به پیشنهاد یکی از دوستان سایت در دیوار به دنبال ضبط صوت گشتم. فروش ضبط صوت آنتیک تاریخی، مال مدتها پیش بود. چارهای نبود باید ریسک میکردم.
زنگ زدم.
– آقا شما پیشنهاد فروش ضبط صوت داشتید، درسته؟
– م م م م م م
– البته خیلی قدیم
– آها…خب
میخواستم اگه باشه بخرم
– آنتیک و تاریخیه، از کویته، زمانی که جنگ شد پدرم با خودش آورد
– آقا من کار به تاریخ ضبط صوت ندارم
– ضبط احتمالا مال سالم الصباح باشه
– فروشیه؟!
– گرونه
– چند؟!
– ده
– ملیون؟!!!!
– آره دیگه خودت وضع دلار رو میبینید که…
– آخرش؟!
– آقا چون آدم خوبی هستی نه ملیون
– مرحوم سالم الصباح بفهمه اینقدر ضبطش رو گرون فروختی ناراحت نمیشه؟!!!
ماشینی دربست کردم و طبق لوکیشن به خانه اش رفتم. ضبط صوت چنان بزرگ و زیباست که ارزشش به عنوان یک چیز قدیمی و نفیس خیلی باید بیشتر باشد.
– اینو پدر مرحومم آورد. البته چیزای دیگه ای هم آورد.. با دست اشاره به اطراف کرد. اتاق پر از وسایل گرانقیمت و قدیمی بود.
– حتی آفتابهاش رو مرحوم آورد.
– خود شیخ سالم الصباح چی؟
-چشه ؟!
– و رو هم میآورد
– متاسفانه مومیا نشده بود
ضبط صوت را خریدم و به خانه آوردم. توی مسیر بازگشت به خانه هزار جور دروغ با خود مرور میکردم تا زنم را راضی کنم که پول زبان بسته را مفت ندادهام. جعبه پیراهن را آوردم و همچون بودایی معبد شائولین چهار زانو نشستم و جعبه پیراهن را مقابل خودم روی زمین گذاشتم…
سید کاظم قریشی – ششم تیرماه ۱۴۰۲
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰