اشازده را قطار زد – ۲۷

عبدالله سلامی : . شانس و اقبال جعفر امروز خوب و با دست پر از لب شط به خانه بازگشته بود ، دو ماهی شبوط که هر کدام نزدیک به دو الی سه کیلو وزن داشتند با قلاب صید کرده بود . وقتی وارد خانه شد مادر بیمارش هنوز خواب بود ، ماده گربه سیاه […]

عبدالله سلامی : . شانس و اقبال جعفر امروز خوب و با دست پر از لب شط به خانه بازگشته بود ، دو ماهی شبوط که هر کدام نزدیک به دو الی سه کیلو وزن داشتند با قلاب صید کرده بود . وقتی وارد خانه شد مادر بیمارش هنوز خواب بود ، ماده گربه سیاه و سفیدی که سالها به خانه پدری جعفر خو گرفته بود ، با حس کردن بوی ماهی از مخفی گاهش بیرون آمد و صدا کنان دور پاهای جعفر می چرخید ، جعفر دو سه ماهی کوچکی که در توبره داشت جلوی گربه انداخت و ماهیهای شبوط را روی بند وسط حیاط آویزان کرد و وارد اتاق شد .

هنوز صبحانه نخورده بود ، پیچ رادیو را باز کرد ، صدای فایزه احمد مادر جعفر را از خواب بیدار کرد ، فایزه احمد ترانه (یا ست الحبایب) را می خواند ، جعفر با صدای فایزه احمد همراهی می کرد و می خواند یا ست الحبایب یا حبیبه ، در حالیکه با صدای فایزه احمد می خواند نشست و مادرش را به آغوش گرفت و سر و صورتش را با اشتیاق مادری بوسید و به مادرش گفت : اگر بمیری من هم زنده نخواهم ماند و خودم را در شط خفه خواهم کرد یا خودم را به کام کوسه ها می سپارم ، مادر جعفر گفت : امروز قراره دائیت صالح سری به ما بزند ، اگر اجازه بدهی در باره دخترش نسیمه ، با او صحبت کنم ، جعفر صورت مادرش را میان دو کف دستانش قرار داد و گفت : من نوکرت هستم مادر ، هر چه به تنم بپوشانی با کمال میل خواهم پوشید ، فقط امر کن مادر ، ترانه یا ست الحبایب فایزه احمد تمام شده بود و صدای ترانه (صوت السهاری) با صدای عوض دوخی از رادیو پخش می شد و در جای دیگر در عباره آخر اسفالت ، جمشید آمده بود تا ابراهیم را ببیند .
ابراهیم به جمشید تعارف کرد تا داخل منزل شود ، جمشید به ابراهیم گفت : کار دارم باید زود برگردم خونه ، ابراهیم در حالیکه دکمه های پیراهنش را می بست به جمشید گفت : من دیروز از محل اهواز قدیم اطلاع حاصل کرده بودم ، جعفر روزهای جمعه که سر کار نیست ، صبح زود لب شط می رود و قلاب می اندازد . جمشید به ابراهیم گفت : جای خوبیه ، با ابراهیم خداحافظی کرد و آنجا را ترک کرد .

*********************

…. شازده مثل سابق دیگر قادر نبود دکانش را اداره کند و اغلب اوقات کرکره در آنرا بسته نگاه می دارد ، از عمده فروشان ، خیلی کم جنس خریداری می کرد ، کمی وزنش بالا رفته و زانوهایش دردناک شده و نصف دندانهایش را کشیده بود ، رفته رفته احساس می کرد به مراقبت دیگران نیازمند شده است ، شازده وسط حیاط قالی انداخته و روی بغل دراز کشیده بود و گربه پری کنارش لم داده بود .

پری مدتی ست برای خرید از خانه خارج شده بود . شازده نیم خیز شد و چهار زانو روی قالی نشست و تسبیحش را از جیب در آورد و زیر لب بسم الله ، بسم الله را می گفت : پری از خرید بازار وارد خانه شد ، شازده گفت : مادر داشتم نگران می شدم چرا دیر کردی ؟ پری سلام کرد و گفت : یکی دو نفر از همکلاسی‌های سابقم را در بازار دیده بودم و با آنها گرم صحبت شده بودم ، پری کنار شازده نشست و در حالیکه سر و صورتش را پایین گرفته بود و با کف دستش گربه را نوازش می کرد به شازده گفت : مادر در این محل و شاید در این دنیا من و تو زنان بی کسی هستیم و به جز خدا پشتیبانی نداریم .

شازده با تکان دادن سرش حرفهای پری را تصدیق می کرد ، پری ادامه داد و گفت : ماما ازدواجم با جعفر مانند یک قمار بزرگ است و عاقبت نامعلومی دارد ، شازده کلام پری را قطع کرد و گفت : جعفر جوان خوب و با اصل و نسبی است پدر خدا بیامرزش آدم متدین و خیری بود الان هم بجای پدرش سر کار رفته و گویا حقوقش خوبه و مهمتر از همه ، خانه دارد ، پری گفت : ماما تو خوب می دانی که مادر و خانواده جعفر با این وصلت مخالفت خواهند کرد و اگر علیرغم میل آنها جعفر رفتار کند ترد میشه .

شازده گفت : پری همیشه این طور نبوده اینقدر نفوس بد نزن ، پری گفت : ماما یادم نمی رود وقتی گاهی عصبانی می شدی از تو می شنیدم که می گفتی مردها به اندازه ی زنها قابل اعتماد نیستند ، شازده خندید و گفت : پری دخترم بله وقتی عصبانی می شدم این را می گفتم اما واقعا اینطوری نیست . پری گربه را از روی پاهایش برداشت و به شازده گفت : ماما من با یک شرط پیشنهاد تو را برای ازدواج با جعفر می پذیرم ، شازده گفت : خیلی هم خوبه ، ازدواج مشروط از ازدواج بدون قید و شرط ، شایسته تر است .

پری گفت : منزلت را بنامم ثبت کن ، شازده گفت : دخترم بعداز مرگم تمام ماترک و دارایم به تو تعلق پیدا خواهد کرد ، من بجز تو هیچ وارثی ندارم . پری گفت : درسته ماما اما من نگرانم نمی دانم بعداز تو چه سرنوشتی پیدا خواهم کرد ، پری سرش را در دامن شازده برد و شروع به گریه و زاری کرد ، شازده انگشتانش را درون موهای بلند و تازه پری برد و گفت : باشه مادر ، سند منزل را بنام تو منتقل خواهم کرد تا غصه نخوری ، مگر در این دنیا به جز خدا و تو یار و یاوری دیگری دارم ؟

ناتمام