شازده را قطار زد – ۲۴

عبدالله سلامی :….برای اولین بار جعفر ترجیح داده بود تا از لب شط به سمت خیابان ۲۴ متری برود ، کف مشت کرده دست هایش در جیب شلوارش بود و سر و صورتش را به طرف زمین خم کرده بود و هر چه بر سر راهش بود با پا زیر آن می زد و شوت […]

عبدالله سلامی :….برای اولین بار جعفر ترجیح داده بود تا از لب شط به سمت خیابان ۲۴ متری برود ، کف مشت کرده دست هایش در جیب شلوارش بود و سر و صورتش را به طرف زمین خم کرده بود و هر چه بر سر راهش بود با پا زیر آن می زد و شوت می کرد ، بجز صدای حرکت آب شط و صدای گنجشکان ، صدای دیگری شنیده نمی شد ، وقتی نزدیک پل سیاه رسید ، ایستاد و از پایین پل ، سر و صورتش را بالا گرفت و نگاهش را به پلی که دیروز طعمه آتش شده بود و از دور شعله های آتش آنرا تماشا می کرد ، دوخت ، تمام چوبهای وسط کف پل سوخته و فقط اسکلت فلزی آن باقی مانده بود . جعفر آهی کشید و با خودش هم صحبت شد و گفت : حالم مثل حال پل سیاه ، سوخته و ویران شده است و بعداز توقف کوتاه راهش را ادامه داد و به خیابان ۲۴ متری رسید ، وارد قنادی بریم شد .

سلام کرد و به وارتان گفت : آقای اوهانیان ، لطفا یک کیلو نیم شیرینی تازه برایم بکش ، وارتان جواب سلام جعفر را داد و گفت : چی شده جعفر مثل اینکه حالت زیاد خوش نیست ؟ نکنه عاشق شدی ؟ صدای صفحه گرام آیفون ترانه اسب ابلق ویگن را در فضای قنادی بریم پخش کرده بود ، ویگن با صدای خوش می خواند ، میترسم دیونه بشم با داماد جنگم بشه ، سر بشکنم ، آی ، پا بشکنم .
وارتان شیرنی را کشید و از جعفر پرسید و گفت : برای کسی سفارش دادی ؟ جعفر گفت : بله ، شازده عمل کرده و هنوز در بیمارستان بستری شده ، الان می خواهم به ملاقاتش بروم ، وارتان گفت : شازده زن سالم و سرحالی بود . جعفر گفت : من هم وقتی شنیدم شازده در بیمارستان بستری شده باورم نشد ، وارتان گفت : بلاخره شازده هم آدمیزاد است .

جعفر با یک دست پول شیرینی را به طرف وارتان گرفت و با دست دیگر پاکت شیرنی را از دست وارتان گرفته بود . وارتان به جعفر گفت : قابل نداره بخدا باشه به حساب من ، جعفر تشکر کرد و قنادی بریم را ترک کرد ، هنگام خروج از قنادی وارتان از پشت پیشخوان قنادی با صدای بلند گفت : جعفر ، سلام مرا به شازده برسون ، زمانیکه جعفر وارد بیمارستان شده بود ، ربع ساعت از زمان وقت ملاقات باقی نمانده بود ، با عجله خودش را به بخش داخلی زنان رساند بخش داخلی زنان چندین اتاق داشت . جعفر از یکی از پرستاران بخش پرسید و گفت : ببخشید خانم شازده صوفی کدام اتاق بستری شده ؟ پرستار با انگشت اتاق شماره ۴ را نشان داد ، جعفر وارد اتاق شماره ۴ شد ، سه بیمار زن در اتاق شماره ۴ بستری بودند و عده ای از ملاقاتی ها دور تخت هایشان حلقه بسته بودند .
شازده روی آخرین و سومین تخت دراز کشیده بود و هیچ ملاقات کننده ای نزد او نبود ، بیدار بود و سرمی بالای سرش قرار داشت که به دستش وصل شده بود ، وقتی جعفر را دید می خواست نیم خیز شود اما جعفر شتاب کرد و گفت : عمه شازده ، همانطور بمان و راحت باش ، جعفر جعبه شیرینی را روی میز کنار تخت گذاشت و دست شازده را گرفت و بوسید ، اشک های شازده روی گونه هایش که دیگر تراوت نداشتند و رگهایی از چروک بر آن نقش بسته بود سرازیر شد .

شازده با صدایی کم رمق به جعفر گفت : خوش آمدی پسرم ، جعفر گفت : ببخشید خیلی دیر به ملاقات تو آمدم ، بخدا همش گرفتار پرستاری مادرم بودم ، شازده گفت : می دونم پسرم ، الان حال مادرت چطوره ؟ جعفر گفت : روحیه ندارد و می ترسم این شکستگی لگن ، شازده به جعفر امان نداد و گفت : خدا نکنه ، من دعا می کنم حالش خوب بشه ، حال مادرت امانت دست ابوالفضل العباس و علی ابن مهزیار است . جعفر به شازده گفت : خدا به شما سلامتی بده عمه ، شازده از جعفر پرسید و گفت : اهالی محل همه خوبند ؟
دو روز پیش نعیمه ، هاشمیه ، زهرا ، بسته و یکی دو دختر جوان دیگر که آنها را قبلا ندیده بودم به ملاقاتم آمدند الان هم قبل از اینکه تو بیایی پری نزد من بود ، زن آینده تو ، جعفر آهی کشید و گفت : عمه شازده ، پری حواسش جای دیگریست ، شازده اخم کرد و گفت : حوصله کن پسرم دخترا ناز دارند ، جعفر با کمی افروختگی گفت : عمه شازده ، دو سه روز پیش دو نفر جوان غریبه در خانه ، نزد پری بودند ، شازده می خواست نیم خیز شود اما جعفر مانع او شد و گفت : راحت باش ، شازده گفت : جعفر معلوم هست چی داری میگی ؟

ناتمام