شازده را قطار زد – ۲۳

عبدالله سلامی :.. دیروز با تشخیص و توصیه دکتر میاحی متخصص بیماریهای زنان ، شازده در بیمارستان جندی شاپور بستری شده بود و امروز صبح ، پری برای ملاقاتش به بیمارستان آمده و یک فلاسک چای تازه دم همراه آورده بود ، وارد اتاق شازده شد ، شازده روی تخت هنوز خواب بود ، پری […]

عبدالله سلامی :.. دیروز با تشخیص و توصیه دکتر میاحی متخصص بیماریهای زنان ، شازده در بیمارستان جندی شاپور بستری شده بود و امروز صبح ، پری برای ملاقاتش به بیمارستان آمده و یک فلاسک چای تازه دم همراه آورده بود ، وارد اتاق شازده شد ، شازده روی تخت هنوز خواب بود ، پری آرام و بی صدا روی صندلی کنار تخت شازده نشست ، شازده چشمانش را باز کرد و دستش را به طرف پری دراز کرد و گفت : دخترم کی آمدی ؟ چرا مرا بیدار نکردی ؟ پری گفت : الان دو سه دقیقه پیش ، آمدم ، نمی خواستم ، بیدارت کنم . شازده دست پری را گرفت و روی سینه اش گذاشت ، پلکهایش را بست و زیر زبانی به ورد و دعا متوسل شد . پری ساکت بود ، شازده رو به پری کرد و گفت : دخترم پری چه شده ؟ مدتیست دیگر آن پری سابقم نیستی ، من مادرت هستم ، سنگ صبور و غمخوارت هستم . چه شده ؟ چرا راز دلت را با من در میان نمی گذاری ، تا آرامش پیدا کنی ؟ پری حرفی نزد و از جایش بلند شد و یک لیوان چای ریخت ، شازده روی تخت نشست و از حالت درازکش در آمد ، لیوان چای را از دست پری گرفت و گفت : دخترم حرف بزن چی شده ؟ پری به شازده گفت : ماما باور کن چیزیم نیست ، بخدا حالم خوبه ، فقط کمی خسته هستم . شازده گفت : باشه نگو . پرستار وارد اتاق شد و به پری گفت : بهتره بیمارت را تنها بگذاری ، الان دکتر بخش میاد تا بیماران را معاینه کند . پری خم شد و صورت شازده را بوسید و گفت : چیزی نیست ، نگران نباش زود خوب میشی ، پری اتاق و بیمارستان را ترک کرد و راهی خانه شد ، قبل از اینکه به درخانه و دکان برسد از دور دو نفر جوان غریبه را کنار در خانه دید به آنها که رسید ، گفت : بفرمایید با کی کار دارید ؟ یکی از دو جوانی که دم در خانه شازده ایستاده بودند ، رو به پری کرد و گفت : شما پری خانم هستی ؟ پری گفت : بله ، شماها کی هستید ؟ و با چه کسی کار دارید ؟ آن جوانی که سر صحبت را با پری باز کرده بود ، لبخندی زد و گفت : پری من برادرت هستم ، جمشید ، پری با ذوق دستهایش را باز کرد و جمشید را در بغل کشید ، جمشید هم با شعف زیاد آغوشش را برای پری باز کرد و دو دستش را دورش حلقه بست ، گریه پری را امان نداده بود و مرتب سر و صورت جمشید را می بویید و بوسه می زد . پری با ولع در حیاط را باز کرد و به جمشید و همراهش گفت : بفرمایید ، خوش آمدید ، جمشید و همراهش وارد اتاق شدند ، پری در حالیکه اشک می ریخت و از خوشحالی می خندید زود دست بکار شد تا مقدمات نهار را فراهم کند ، جمشید گفت : پری من و خسرو باید قبل از نهار جایی باشیم ، زحمت نکش بگذار وقت دیگر باشه ، پری گفت : جمشید ، امروز با دیدنت تمام حس یتیمی و بی کسی که سالها مرا رنج می داد ، تن و روحم را رها کرده ، امروز همه گمشده گانم را در دنیای بی کسی ، بدست آوردم وقتی دایی حسن آن راز فرح بخش را برایم فاش کرد ، دنیای دیگری به رویم گشوده شد ، جمشید گفت : خدا را شکر ، این تقدیر و مشیت خداوند بود . جمشید ادامه داد و گفت ، شازده کجاست ؟ خیلی دوست داشتم او را ببینم البته خوب شد اینجا نبود چون دایی حسن به من توصیه کرده بود اگر شازده در دکان یا در خانه بود ، دیدار با پری را به روز و وقت دیگر موکول کنم ، پری گفت : بله دایی حسن به من هم توصیه کرده بود ، شازده نباید از راز آنچه بر ما گذشته بود با خبر شود . پری ادامه داد و گفت : شازده از دیروز بنا به توصیه دکتر در بیمارستان بستری شده و امروز صبح داشتم از ملاقات باز می گشتم ، جمشید گفت : خدا شفا بده . جمشید به حرفهایش ادامه داد و از پری پرسید و گفت : بگو ببینم رفتار شازده با تو چطور بود ؟ پری گفت : شازده در حق من مادری کرد و مرا با ناز و نعمت پروراند و بزرگ کرد و از اهالی اهواز قدیم و همسایگان بجز محبت و صفا چیزی ندیده بودم . جمشید گفت : بله اهالی اهواز قدیم غریب پرست و مهمان نوازند . پری نگاهی به خسرو انداخت و گفت : آقا خسرو چایتان سرد نشه ، جمشید رو به پری کرد و گفت : خسرو دوست قدیمی دوران خدمت سربازی من است و اولین بار به اهواز سفر می کنه ، خسرو استکان چای را بدست گرفت و لبی به آن زد و گفت : پری خانم تو و شازده چطور توانستید زندگی میان عربها را تحمل کنید ؟ پری گفت : آقا خسرو ، تو از آنها شناختی نداری ، اهالی اهواز قدیم با صفا و صمیمیت هستند ، جمشید نگاهی به خسرو انداخت و گفت : پری درست میگه . بعد از جایش بلند شد و پری را بغل کرد و گفت : پری عزیزم امروز دیدار با تو ، خاطره پدر و مادرم را در دلم زنده کرد . پری گفت : جمشید کجا ؟ نهار داره آماده میشه ، جمشید گفت : گفتم باید بموقع جایی باشیم . پری گفت امشب کجا هستید ؟ جمشید گفت : نزد ابراهیم دوست مشترک من و خسرو ، منزلشان آخر آسفالته ، عباره سابق . پری گفت : خوش آمدید و نگاهی به خسرو انداخت و تبسمی کرد ، جمشید و خسرو از خانه شازده بیرون آمدند ، آنطرف خیابان طبق عادت همیشگی جعفر منتظر باز شدن در دکان شازده بود تا به تماشای پری بنشیند . اما با دیدن این دو غریبه اخمش توهم رفت و با خودش هم صحبت شد و گفت : این دو نفر غریبه ….

*********

…. این بار جعفر بعداز اینکه از محل کارش که قبلاً محل کار پدرش بود ، با عجله برای تماشای پری نرفته بود و مادرش همچنان بر اثر شکستگی استخوان لگن دراز کش بود و خواهران ناتنی جعفر از پرستاری زن پدرشان سر باز زده بودند و پرستاری و مراقبت از او به گردن جعفر افتاده بود ، مادر جعفر با صدای کم جان به جعفر گفت : مادر چی شده ؟ امروز خیلی گرفته و غمگین هستی ؟ در محل کارت اتفاقی افتاده ؟ جعفر با یکدست لیوان آب و با دست دیگر قرص های مادرش را گرفته بود ، نشست و لیوان آب و قرص ها را به مادرش خوراند و در پاسخ به سوال مادرش گفت : چیزی نیست مادر . جعفر از کنار مادرش بلند شد و بطرف جعبه ای که قلاب ماهیگیری پدرش در آن بود رفت و همزمان از مادرش پرسید و گفت : مادر چیزی نیاز نداری ؟ مادرش با چشمان نگران گفت : جعفر ، مادر مراقب خودت باش ابوالفضل العباس نگهدارت باشه . جعفر قلاب را برداشت و خانه را به سمت شط ترک کرد . کنار شط دو سه نفر از دوستانش نشسته بودند و به بند قلابهایشان خیره شده بودند ، با دست سلام کرد ، خوب می دانست ، نباید سکوت محل ماهیگیری را با صدایش بشکند و باعث فرار ماهی ها شود . در گوشه ای که قبلاً محل ماهی گیری پدرش بود و در نوجوانی همراهش می آمد نشست و طعمه را به قلاب آویزان کرد و بلند شد و بند قلاب را چرخاند و در آب شط انداخت ، دوباره نشست و بند قلاب را از بین انگشتان دستش ، گذراند و به نقطه انتهایی تلاقی بند قلاب با سطح آب خیره شد و در دلش با خود صحبت کرد و گفت : آن دو جوان غریبه که پری با آنها راحت و بی ریا بود ، کیا بودند ؟
نوک زدن ماهی بند قلاب را میان انگشتان جعفر لرزاند ، جعفر با سرعت دست دیگرش را زیر بند قلاب زد و از جایش بلند شد . همزمان جای دیگر در بیمارستان پری بر بالین شازده نشسته بود و انتظار می کشید تا به اتاق عمل اعزام شود ، جای دیگر خسرو ، جمشید و ابراهیم برای تماشای فیلم بن هور در صف خرید بلیط از گیشه سینمای پارس بودند .

***********

….بوی سوختگی در محله پل سیاه اهواز قدیم ، پیچیده و دود غلیظی در آسمان آن ظاهر شده بود ، محل برخاستن دود از سمت شط بود ، زود خبر آمده که پل سیاه آتش گرفته بود و عده ی کثیری از اهالی محلات اهواز قدیم را به سمت شط کشانده بود ، سید مجید از رانندگان قطار راه آهن به تماشای آتشی که به جان پل سیاه افتاده ، میان انبوه جمعیت بود ، مالک یکی از همسایگان دیوار به به دیوار منزل سید مجید در کنارش به تماشای آتش گرفتن و سوختن پل سیاه ایستاده بود ، مالک دستش را روی شانه سید مجید گذشت و پرسید و گفت : سید مجید بنظرت این پل به این بزرگی چطور آتش گرفته ؟ سید مجید آهی کشید و گفت : از زمانیکه اجازه دادند این پل محل تردد کامیون های بزرگ حمل بار قرار بگیرد ، در اداره راه آهن احتمال داده بودند که بی احتیاطی کامیون داران ممکن است روزی باعث آتش گرفتن پل خواهد شد . مالک گفت : بله ، درسته چون کف پل از قطعات چوب آغشته به نفت سیاه ، ساخته شده است . مالک ادامه داد و گفت : سید مجید اما مردم حرفهای دیگری می زنند و شایع کرده اند چون طالقانی آن زندانی که پارسال کارمندان دارایی را با گلوله هفت تیر کشته بود ، امروز صبح زود اعدام کرده بودند ، ابوالفضل العباس با غضب ، پل سیاه را طعمه آتش کرده بود ، سید مجید گفت : شاید بعید نیست ، سید مجید ادامه داد و به مالک گفت : اغلب رانندگان کامیونها سیگاری هستند و چون هنگام عبور از پل ته سیگارشان را روی کف پل می انداختند ، باعث شده تا پل آتش بگیرد . مالک گفت : بدبختی ، محل آتش گرفتن پل درست در ناحیه وسط واقع شده و ماشینهای آتش نشانی باید از دو سمت پل ، برای مهار و خاموش کردن آتش آبپاشی کنند . زمان مهار و خاموش کردن پل طولانی شده بود و اسکلت قطعات آهنی پل از شدت گرمای شعله های آتش گداخته شده بودند . جعفر آنطرف‌ تر در چند صد متری پل نشسته و در حالیکه بند قلابش لابلای انگشتانش بود از دور نگاهش را به تماشای شعله های آتش ، دوخته بود ، آه سردی کشید و با خود صحبت کرد و گفت : این همان آتشی است که دارد جانم را از داخل می سوزاند . جعفر احساس کرد که ماهی طعمه را خورده ، با یا علی گفتن از جایش بلند شد ، و درحالیکه هنوز به تماشای شعله های آتشی که پیکر بزرگ پل سیاه را در میان داشتند ، خیره شده بود ، آرام آرام به کشیدن و جمع کردن بند قلاب خالی از صید مشغول شده بود و آنجا در بیمارستان جندی شاپور هنوز پری با بی قراری پشت اتاق عمل منتظر ایستاده بود تا شازده را از اتاق عمل بیرون بیاورند .

نانمام