شازده را قطار زد – ۲۱

عبدالله سلامی : در گوشه ای از بازار اهواز قدیم نعیمه و تنی چند از زنان لبنیات فروش ، بساط لبنیات خود را روی زمین پهن کرده بودند ، لبنیات نعیمه زبان زد اهالی اهواز قدیم بود و اغلب مشتریان یک روز قبل لبنات مورد نیاز خود را به او سفارش می دادند . روز […]

عبدالله سلامی : در گوشه ای از بازار اهواز قدیم نعیمه و تنی چند از زنان لبنیات فروش ، بساط لبنیات خود را روی زمین پهن کرده بودند ، لبنیات نعیمه زبان زد اهالی اهواز قدیم بود و اغلب مشتریان یک روز قبل لبنات مورد نیاز خود را به او سفارش می دادند . روز عصر جمعه شازده نزد نعیمه به بازار آمده بود ، آنروز نعیمه حال خوشی نداشت و مثل همیشه خوشرو نبود ، شازده از نعیمه پرسید و گفت :نعیمه امروز مثل همیشه نیستی ، چه شده ؟
لابد یکی از گاومیشها تلف شده ؟ نعیمه که داشت ظرفهای خالی لبنیاتی که فروخته بود را جمع آوری می کرد و روی هم می گذاشت به شازده گفت : دیروز شهرداری دستور داده بود ، همه گاومیش و گله داران باید دام و احشام خود را از محلات اهواز قدیم به بیرون از شهر نقل مکان کنند . شازده گفت : به شهربانی شکایت کنید ، نعیمه سیگارش را روشن کرد و گفت : قراره امشب همه گاومیش و گله داران محلات در مضیف بیت حجی سبهان جمع شوند و با علوان صحبت کنند تا از او بخواهند با سرهنگ پهلوان صحبت کند . شازده گفت : مثل اینکه این شهردار جدید پدر سوخته تر از شهردار سابق است .

شازده ادامه داد و گفت : خدا کریمه ، ان شاء الله سرهنگ پهلوان و شهردار به حرف علوان گوش بدهند ، نعیمه به کمک شازده ظرفهای خالی لبنیاتی که فروخته بود بر سر گذاشت و به شازده گفت : چشم فردا یک کیلو سرشیر که خواسته بودی برایت نگه می دارم و شاید از سر راهم بیارم در منزلت ، شازده صورت نعیمه را بوسید و گفت : دستت درد نکنه سرشیر سفت و چربی باشه ، می خواهم آنرا برای کسی بفرستم .

نعیمه گفت : چشم ، خیالت راحت باشه ، شازده و نعیمه خداحافظی کردند و از هم جدا شدند ، در گذر بازار به خانه ، جعفر با شازده روبرو شد و با خوشرویی سلام کرد و خم شد تا دست شازده را ببوسد ، شازده صورت جعفر را بوسید و دستش را از بوسه زدن جعفر کنار کشید و گفت : جعفر چطوری پسرم ؟ بگو ببینم مادرت چطوره ؟ ، جعفر گفت : خدا را شکر ، خوبیم ، جعفر تبسم کرد و به شازده گفت : عمه شازده ، پری چطوره ؟ شب و روزم شده پری ، شازده خندید و گفت : لابد همش ترانه مالی شغل بسوگ ، ایت اشوفک ، را می خونی ، جعفر خندید و گفت : عمه شازده واقعا از دل من خوب خبر داری ، جعفر ادامه داد و پرسید و گفت : پری خوبه ؟ شازده گفت : بله ، الحمدلله ، پری خوبه ، پسرم زیاد نگران نباش و کمی صبر داشته باش ، بلاخره پری راضی میشه ، خدا را چه دیدی ، فردا پری را می برم علی ابن مهزیار تا گره اش را باز و او را راضی کند .

جعفر دوباره خم شد تا دست شازده را ببوسد ، شازده دستش را کنار زد و به جعفر گفت : امید و توکلت بخدا باشه ، ان شاء الله درست میشه ، شازده با جعفر خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد ، در حالیکه داشت در چند قدیمی در خانه می رسید ، در خانه اش باز شد و قیاسی از داخل خانه شازده در حالیکه پری او را بدرقه می کرد ، بیرون آمد .

قیاسی با دیدن شازده کمی یکه خورد ، شازده جلو آمد و گفت : قیاسی کجا ؟ الان وقت رفتن نیست چیزی به وقت اذان و شام نمانده بمان شام بخور ، پری گفت : ماما خیلی به دایی حسن اصرار کردم اما قبول نکرد بمونه . قیاسی به شازده سلام و احوالپرسی کرد و گفت : خیلی ممنون آمده بودم سری به تو و پری بزنم ، آخه ممکنه فردا برگردم شهرستان ، شازده گفت : چه عجله داری ، هنوز یک هفته نشده آمدی . قیاسی تشکر کرد و از شاده و پری خداحافظی کرد و از آنجا دور شد .

ناتمام