شازده را قطار زد -۱۴

عبدالله سلامی :…صبح اول وقت ، حسن پاسبان اجازه گرفت و کلانتری دو را به قصد خانه ترک کرد . سکینه با گیسوان بافته شده و لباسی آبی رنگ پر نقش و نگار ، در دامان مادر بزرگش ، انتظار آمدن دایی حسن را می کشید . حسن پاسبان وارد اتاق شد ، سلام کرد […]

عبدالله سلامی :…صبح اول وقت ، حسن پاسبان اجازه گرفت و کلانتری دو را به قصد خانه ترک کرد . سکینه با گیسوان بافته شده و لباسی آبی رنگ پر نقش و نگار ، در دامان مادر بزرگش ، انتظار آمدن دایی حسن را می کشید . حسن پاسبان وارد اتاق شد ، سلام کرد و دست مادرش را بوسید ، چشمان مادر بزرگ سکنیه پر از اشک بود . حسن پاسبان به مادرش گفت : مادر چرا گریه می کنی ؟ من می خواهم این دختر ، خوب بزرگ بشه و آینده خوبی پیدا کند من و شما از عهده این کار بر نمی آییم ، دارم سکینه را به دست جای مطمئنی می سپارم . سکینه ساکت بود و با چشمان درشتش یکبار به چهره مادر بزرگش نگاه می کرد و گاه ، دایی خود را می نگریست و حرفی نمی زد . جمشید برادر سکینه دم در اتاق در حالیکه یک کبوتر سفید از کبوترهای دایی حسن در بغل گرفته بود ، ساکت به حرفهای گنگ دایی حسن گوش می داد . حسن پاسبان خم شد و سکینه را از دامن مادر بزرگش کشید و روی دست بلند کرد و بوسید . مادر حسن تاب نیاورد و ناله های بلندش را ، با شعر حزین و سوزناک که نام دخترش مریم در آن بود در مایه دشتی ، خواند و بسیار گریست .
حسن پاسبان در حالیکه سکینه را در بغل داشت ، خانه را ترک و به سمت محله های اهواز قدیم به راه افتاد .
شازده پشت پیشخوان دکانش ایستاده بود و آدامس بن می جوید و با دو زن از زنان محله گرم صحبت بود ، حسن پاسبان قبل از اینکه به محل دکان شازده نزدیک شود در فاصله دور ایستاد و سکینه را از روی دست بر زمین پایین آورد . قدری منتظر ماند تا آن دو زن مشتری ، دکان شازده را خلوت کنند . بعداز کمی تامل دوباره حسن پاسبان سکینه را در بغل گرفت و با گامهای بلند به طرف دکان شازده به راه افتاد . شازده از پشت پیشخوان به ته دکان رفته بود . حسن پاسبان دم در دکان ایستاد و با صدای نسبتا بلند گفت : شازده خانم کجایی ، شازده از ته دکان گفت : بله هستم ، آمدم . حسن پاسبان هنوز سکینه را روی دست و در بغل داشت ، شازده نزدیک شد و با شعف گفت : وای خدای من چه دختر خوشگلی برایم انتخاب کردی .
حسن پاسبان سکینه را بحالت ایستاده روی پیشخوان دکان نگاه داشت ، سکینه گریه کرد و دوباره می خواست در بغل دایی حسن باشد ، شازده جلو آمد و او را بغل کرد و بوسید و بویید ، گریه همراه با سکسکه هنوز سکینه را آرام نگذاشته بود ، شازده یک شکلات با زرورق رنگی ، به سکینه داد تا بلکه آرام بگیرد .
شازده به سکینه گفت : دخترم بگو ببینم اسمت چیه ؟ حسن پاسبان به شازده گفت : در یتیم خانه ، سکینه صدایش می کنند ، شازده گفت : لابد از بس که ساکت و آرام است ، او را سکینه صدا می کنند ، اما من نام مادرم پری را برایش انتخاب خواهم کرد ، حسن پاسبان حرفی نوک زبانش آمد تا بگوید اما مکث کرد و نگفت و آب دهانش را قورت داد و ساکت ماند . سکینه آب بینیش را بالا کشید و شکلات را در دهان گذاشت و شروع به جویدن کرد .
حسن پاسبان به شازده گفت : ان شاء الله خیرش را ببینی و فرزند خلفی برای تو باشد . شازده دوباره سکینه را در بغلش فشار داد و صورتش را بوسید حسن پاسبان به شازده گفت : یتیم خانه شناسنامه تو را نگاهداشتند تا در اداره ثبت احوال نام سکینه را در شناسنامه تو ثبت کنند و شناسنامه ی خودش را صادر کنند شازده گفت : بگو بنام پری ثبت شود .

.. شب جمعه حسن پاسبان به دعوت دوستش قاسم مانند دو هفته پیش به کافه خیام آمده بودند ، روی گرام آفون کافه خیام ، صفحه ترانه ی دنیا دنیا از قاسم جبلی می چرخید و صدای آن داخل سالن پذیرایی بلند پخش می شد . قاسم و حسن پاسبان روی همان میز دو نفره گوشه دنج کافه ، که پاتوق همیشگی آنها بود روبروی هم نشستند ، قاسم گارسون کافه را صدا زد و گفت : ایرج ، همان سفارش بیار ، ایرج کمی تعظیم کرد و گفت : به روی چشم . صدای جبلی به اوج خود رسیده بود ، دنیا ز تو سیرم بگذار که بمیرم … قاسم با قاسم هم صدا شده بود و ترانه دنیا دنیا را می خواند و حسن پاسبان روی میز با سرانگشتانش برای صدای بد قاسم ، ریتم می گرفت . گارسون سینی که حاوی یک بطر از عرق همیشگی با دو استکان مخصوص که روس‌ها به آن چرت ورت یعنی ربع و عربهای اهوازی آنرا چتول می گفتند ، روی میز جلوی هر دو آنها گذاشت و بعد با کمی تاخیر ظرف مزه را کنار بطری و استکانهای عرق ، اضافه کرد . قاسم که میزبان بود ، نوک دهانه بطری را بالای سر فنجون گرفت و تا نصفه در آن عرق ریخت ، حسن پاسبان به علامت تشکر روی دست قاسم زد و گفت : تسلم ، و اولین چتول عراق را به سلامتی قاسم بالا کشید .
ترانه دنیا دنیا قاسم جبلی تمام شده بود و صدای ترانه عنید با صدای حضری ابو عزیز از داخل بلند گوی کافه خیام بلند شده بود . یک ساعت از عرق خوری و چرت و پرت حرف زدن قاسم و حسن پاسبان گذشت ، قاسم دهان بد بوی خود را نزدیک صورت حسن پاسبان برد و گفت : حسن بین ما باشه ، من با چند نفر از دوستان حماد نقشه کشیدیم او را بکشیم ، رنگ از صورت حسن پاسبان پرید و کمی خود را از کنار صورت قاسم عقب کشید . قاسم گفت : چیه حسن ، جا خوردی یا از خوشحالی خشکت زد ؟ قاسم سرش را بالا گرفت و بلند بلند شروع به خندیدن کرد ، حسن پاسبان گفت : قاسم از ظرفیت افتادی خیلی زود آنهم با یک استکان عرق ، مست ، مست میشی ، ظرفیت داشته باش . خنده های مستانه قاسم که تمام شد یقه حس پاسبان را گرفت و به جلو کشاند و گفت : من مست نیستم فهمیدی مست نیستم . نقشه کشتن حماد حتمی شده فهمیدی پاسبان ، قاسم یقه حسن پاسبان را رها کرد و دوباره شروع به قهقه زدن کرد . حسن پاسبان هم آرام آرام خنده اش گرفت و مثل قاسم شروع به قهقه زدن کرد . قاسم از خنده ایستاد و دوباره یقه حسن پاسبان را گرفت و به جلو کشاند و از او خواست تا با آنها همکاری کند . ترانه احضری ابوعزیز تمام شد و کافه خیام به علامت پایان وقت کافه ، ترانه دیگری از بلندگوی سالن ضیافت ، پخش نکرد .

….اغلب اوقات اهالی اهواز قدیم ، روزهای پنجشنبه ، بصورت دسته جمعی و خانوادگی سوار بر بلم ها می شدند و برای زیارت قدم گاه ابوالفضل عباس از سمت شرق به سمت غرب شط عبور می کردند ، آنطرف شط ، بنای قدم گاه ابوالفضل عباس ، درست پیشانی به پیشانی خانه های محلات اهواز قدیم واقع شده بود . این بنای مقدس , بر حسب تعبیر خواب یکی از علاوی سادات اهواز قدیم که در خواب هیبت ابوالفضل عباس در حالیکه سوار بر اسب سفیدش ، در آن سمت شط دیده بود ، توسط سادات و عده ای از اهالی اهواز قدیم ، احداث شده بود .
شازده در یکی از آن روزهای عصر پنجشنبه دست دختر خوانده اش را گرفت و به سمت خانه زعلان یکی از قایق داران لب شط اهواز قدیم ، رفته بود تا برای زیارت قدمگاه حضرت ابو الفضل عباس و اعطای حق نذر که از قبل بدهکار آن بود . سوار قایق شود .
جمعیت زیادی کنار شط به نوبت ایستاده بودند تا سوار قایقها شوند . اغلب زنان و مردان که منتظر سوار شدن قایقها بودند نزدیک شازده می آمدند و به پاس دخترش به او مبارک باشد ، می گفتند .
عده ای از چوبداران ، گله ای از بره های خود را برای فروش به نذرداران ، کنار شط آورده بودند ، شازده با کمی چانه زدن بره پر گوشتی را خریداری کرد و با قصاب برنامه کرد تا همراهش عبور کند و بره را در محل قدمگاه به نیت نذری که کرده بود ، قربه الی الله ذبح کند .
در آن عصر پنجشنبه ، آسمان اهواز قدیم ابری بود و آب سرد و گل آلود شط کارون در اواخر فصل بهار بعلت آب شدن برفهای زمستان سالی که گذشت ، بالا آمده و جریان سریعی داشت ،
زعلان قایقهایش را به ردیف نامنظمی کنار هم بسته بود . بزرگترها قبل از سوار شدن داخل قایقها ، کوچکترها را سوار کرده بودند ، شازده پری را بغل کرد و با یا علی گفتن پایش را داخل قایق گذاشت و روی سکوی چوبی داخل قایق ، نشست . بعداز او قصاب که دست و پای بره نذری شازده را محکم بسته بود ، سوار قایق شد و بره نذری را روی کف داخل قایق گذاشت و کنارش نشست . ظرفیت قایقی که شازده در آن نشسته بود تکمیل شده بود ،
زعلان با فرستادن صلوات بر محمد و آل محمد ، فرمان حرکت آن چند قایقی که ظرفیت آنها تکمیل شده بودند ، صادر کرد ، قایق رانها پارو زنان ، قایقها را از سمت کنار ساحل شرقی شط به سمت ساحل شرقی آن ، حرکت دادند .
بانگ دسته جمعی صلوات دوم و سوم سر نشینان قایقها ، سکوت شط را شکست و پژواک آن برای چند بار تکرار شد . بعداز پیمودن عرض شط ، آرام آرام قایقها یکی پس از دیگری کنار ساحل غربی پهلو گرفتند و سر نشینان با احتیاط و هیاهوی زیاد ، یکی پس از دیگری با بار و بنه ای که همراه داشتند از قایقها پیاده شدند و به سمت محوطه قدم گاه ابوالفضل عباس که در فاصله کمتر از صد متر با شط فاصله داشت به حرکت در آمدند
در محوطه بزرگ قدمگاه چندین اصله درخت کهور یا بقول اهوازی ها ، شوک البحر که نسبتا بلند و پر شاخ برگ بودند ، بصورت پراکنده قرار گرفته بودند .
شازده در حالیکه پری را در بغل داشت و قصاب بره نذری را بر دوش گذاشته بود . با بسم الله و صلوات و قربان رفتن ابوالفضل عباس ، زیر نزدیکترین درخت کهور ، جا گرفته بودند .

ناتمام