روستاهای برباد رفته – ۲

سید شریف موسوی آل سیدعرب : اگر نابودی کشتی تایتانیک دو ساعت و اندی به درازا کشید محو نابودی این روستاها حدودا کمتر از دوسال وقت لازم داشت گویی چو مردی جان سخت که نمی خواهد به سرعت تسلیم شود مقاومت می کند ولی جنگ روزگار و چیره تیرهای تقدیر سازگار می افتد. با آغاز […]

سید شریف موسوی آل سیدعرب : اگر نابودی کشتی تایتانیک دو ساعت و اندی به درازا کشید محو نابودی این روستاها حدودا کمتر از دوسال وقت لازم داشت گویی چو مردی جان سخت که نمی خواهد به سرعت تسلیم شود مقاومت می کند ولی جنگ روزگار و چیره تیرهای تقدیر سازگار می افتد.
با آغاز جنگ تحمیلی در سال ۵۹ تعدادی از اهالی این روستاها که امکان فرار را داشتند به طرف اهواز آمدند ولی عده کثیری تا چند روز از جنگ هنوز به این باور نرسیده اند که ممکن است عراق بتواند وجبی از خاک ایران را بگیرد وتاب مقاومت در برابر ارتش مجهز و قوی ایران بزرگ را داشته باشد بحث متداول آن روزها در بین مردم این بود و عده ای هم دل کندن از مال و احشام و زندگی و مایملک برایشان سخت است و توانایی رسیدن به جای امن را نداشتند .
اما گویا تاریخ سرنوشتی دیگر را رقم میزند و عراق بستان ونیز هویزه را به تصرف خود درآورد وراهها بسته می شود. تعدادی از جوانان که در بسیج و سپاه فعالیت داشتند شبانه بصورت منفرد وگروهی چند نفره بصورت مخفیانه وبا استفاده از تاریکی شب و با تحمل خطرات دستگیری و اسارت بدست عراقیها از راه های مختلف، روستاها را ترک کردند و خودرا به نیروهای خودی رساندند و حتی جوان هایی که از ترس اینکه احتمال می دادند ممکن است عراقیها انهارا به زور وارد ارتش خود بنماید بازهم با ترک اهل و عیال و پدر ومادر خویش خود را باهزار زحمت به سوسنگرد یامحل استقرار نیروهای خودی رساندند .
غم سیاه اسارت و محاصره تا عملیات طریق القدس و ازاد سازی بستان و عملیات بیت المقدس وازادسازی حویزه ادامه داشت .خوشحالی بازگشت مردم به مام وطن، وغم و اندوه وداع همیشگی با زادگاه ،داروندار و خانه وکاشانه وسفری با دست خالی و تنها با لباسی که برتن بود عجین شده است . نیروهای عراقی در زمان ترک روستاها بدلیل امتناع مردم انجا به همکاری با انها وهمچنین عدم قبول اکثریت انان جهت عزیمت به عراق قبل از تخلیه روستاها دست به تخریب و اتش زدن و بریدن نخلستانها نمود . روزهای جدایی و ترک روستا فرا رسید .
مردمانی را دیدم که چون به شمال می نگرند خوشحال وشادمانند و چون صورت خویش رابه عقب برمی گردانند سکوت کرده و خطوط چهره هایشان که تاکنون باز و گشاده بود درهم می رفت .
اندوه را در نگاهشان می توان دید و غمی نامعلوم ازیک وداع تلخ برصورت هایشان هویدا می شد وسنگینی عجیبی را در دلهایشان جا می انداخت .گویی یاد آوری خاطرات نهفته در سینه آنان رامتاثر ساخته بود . شبی که جراحیه را ترک کردم (نحوه فرار از دست عراقیهاو چگونه ازطریق هور با استفاده از یک قایق درشب و رسیدن به روستای کسر بعد از عملیات طریق القدس در کتابی که در آینده ان شاء الله به چاپ خواهد رسید بیان خواهم کرد ) هنوز بیاد دارم که نگاهم را به نقطه ای مجهول بر روی دیوار مضیف و گاهی در بین نخلستان پدر بزرگم دوختم و در رویاهای نوجوانی خودم غرق شدم . خیلی برایم سخت است حسرت روزهایی را بخورم که مطمئنم دیگر نمی آید . چند روز گذشته گذرم به سیدیه و از انجا به مچریه و عمه و سپس به جراحیه رفتم همینکه به جراحیه رسیدم و سنگهای برهم افتاده مضیف را دیدم ناخداگاه با صدای بلند به آن سنگها فریاد زدم :اهای ای خرابه صدایم کن که دل در سینه تنگ است مرا باخود به ان سوی غربت ببر که در غیاب تو شیشه هم از جنس سنگ است ای روستای من دلم بین نخلهایت ، صحرایت و هورو بلم هایت جا مانده است . و چه افراد زیادی که احساسی همانند احساس مرا دارند . پایان قسمت دوم .