شازده را قطار زد – ۱۳

عبدالله سلامی :. حسن پاسبان بعداز یک غیبت طولانی با دست راست شکسته و گچ گرفته ، نزد شازده آمده و مثل همیشه کنار شازده روی چهارپایه نشسته بود ، شازده حسب عادت یک استکان چای جلوی حسن پاسبان گذاشت و گفت : حسن پسرم ، معلوم هست کجایی ؟ : چرا پیراهن سیاه پوشیدی […]

عبدالله سلامی :. حسن پاسبان بعداز یک غیبت طولانی با دست راست شکسته و گچ گرفته ، نزد شازده آمده و مثل همیشه کنار شازده روی چهارپایه نشسته بود ، شازده حسب عادت یک استکان چای جلوی حسن پاسبان گذاشت و گفت : حسن پسرم ، معلوم هست کجایی ؟ : چرا پیراهن سیاه پوشیدی و چرا دستت شکسته ؟ حسن پاسبان گفت : چند ماه پیش مریم خواهرم ، عمرش به شما داده بود و هفته گذشته می خواستم کفترهایم را پرواز بدهم ، یکدفعه پای راستم از پله لغزید و از بالا سر خوردم و روی آخرین پله محکم افتادم . دستم دو جا دچار شکستگی شد . شازده به حسن پاسبان گفت : بلا دور باشه و ان شاء الله دیگر غم نبینی ، خدا بیامرزه خواهرت ، خب مرگ حقه ، همه ما حسب اراده خداوند طعمه و سهم مرگ هستیم . حسن پاسبان تشکر کرد و گفت : خدا بیامرزه امواتتان ، شازده به شوخی و خنده گفت : حسن ، راستش من فکر کردم بیگم خانم هل داده و دستت را شکسته ، حسن پاسبان لبخندی زد به شازده گفت : من یکماه پیش با رئیس یتیم خانه صحبت کردم و نزد او کلی از تو تعریف کرده بودم و رضایتش را جلب کردم تا اون دختر بچه را به دست تو بسپارد ، شازده کمی مکث کرد و پرسید و گفت : زحمت کشیدی پسرم ، خب ، کی برای تحویل گرفتن دختر بچه باید به یتیم خانه مراجعه کنیم ؟ حسن پاسبان گفت : تمام کارها را ردیف کردم فقط باید شناسنامه ات را به من بدهی تا نام دختره را در شناسنامه ات ثبت کنند . شازده سوال کرد و گفت : چرا به اتفاق هم نرویم ؟ حسن پاسبان گفت : تمام کارها ردیف شده من امروز آمدم تا شناسنامه را از تو بگیرم . شازده گفت : الان دم دستم نیست حتی نمی دانم آنرا کجا قایم کرده ان شاء الله پیداش می کنم و فردا اول صبح می روم کلانتری چهار و شناسنامه را به دست جناب سروان می سپارم تا آنرا بدست کسی بدهد تا ببرد کلانتری دو و به دست تو برساند . حسن پاسبان گفت : فکر خوبیه بعد از جایش بلند شد و با شازده خداحافظی کرد و از آنجا دور شد .
حسن پاسبان بین راه چشمش به گروهی از بچه های قد و نیم قد که داشتند لاشه ی یک کوسه که دیشب صمد آنرا با قلاب صید کرده بود برای تماشای مردم با طناب روی زمین می کشیدند ، حسن پاسبان با خشم باتوم را از کمرش در آورد و به بچه ها حمل کرد ، بچه ها از ترس حسن پاسبان لاشه کوسه را رها کردند و پا به فرار گذاشتند ، یکی از بچه ها که از بقیه کمی بزرگتر بود با خودش هم صحبت شد و گفت : کاش حماد اینجا بود .

….شازده صبح زود قبل از اینکه در دکانش را باز کند به قولی که داده بود عمل کرد و با در دست داشتن شناسنامه وارد کلانتری چهار شد و نزد جناب سروان رفت. بعداز سلام و احوال پرسی ، جناب سروان ، گفت : خوش آمدی شازده
شازده گفت : ممنون جناب سروان . جناب سروان گفت : بفرما بشین . شازده روی صندلی نشست و و بدون درنگ گفت : جناب سروان امروز مزاحمت شدم تا به توصیه شما عمل کنم . جناب سروان گفت : خیر باشه کدام توصیه ؟ شازده گفت : تصمیم گرفتم یک دختر بچه از یتیم خانه امانت بگیرم تا به قول شما ، بلکه عصای دستم شود . جناب سروان با شعف گفت : خدا را شکر ، بلاخره تصمیم گرفتی کاری که در دوران پیری و ناتوانی به درد خواهد خورد ، انجام دهی ، خب مبارک باشه ، ان شاء الله حلال زاده باشه . شازده دستش را دراز کرد و شناسنامه را بطرف جناب سروان برد و گفت : بی زحمت این شناسنامه را بدست سرکار حسن قیاسی برسونید ، جناب سروان قبل از اینکه دستش را دراز کند و شناسنامه را از دست شازده بگیرد پرسید و گفت : چیه سرکار حسن واسطه شده ؟ شازده گفت : بله ،
آنگاه جناب سروان شناسنامه را از دست شازده گرفت و آنرا باز کرد و خواند ، کمی رنگش پرید و شازده نیز سرش را پایین گرفت . جناب سروان گفت : عجب . شازده تو هم مثل من بزرگ شده یتیم خانه هستی ؟ شازده سرش را بالا گرفت و با بعضی که در گلویش بود گفت : جناب سروان وقتی در یتیم خانه شهرمان به سن ۱۸ سالگی رسیده بودم و یک خواستگار داشتم ، برای اولین بار از خدیجه خانم که از کارکنان قدیمی یتیم خانه بود ، پرسیدم و گفتم : مادر ، چطور شد مرا به یتیم خانه آوردند ؟ چیزی از آن زمان بخاطر داری برایم بازگو کنی ؟ خدیجه گفت : دخترم تو در دو ماهگی کنار کنج یک مسجد سر راه گذاشته شده بودی و توسط یک آدم خیرخواه و شناخته شده به اینجا سپرده شدی ، خدیجه کمی مکث کرد و ادامه داد و گفت : این را هم بگویم و فاش کنم نام شازده را همان حاج آقا برای تو انتخاب کرده بود و امروز کسی که از تو خواستگاری کرده ، باز پسر همان حاج آقاست ، شازده دیگر حرفی نزد و گریست . جناب سروان شناسنامه شازده را بست و گفت : خیلی خب ، گریه نکن . جناب سروان از پشت میز کارش بلند شد و با صدای محکم و بلند دستور داد و گفت : سرکار دورقی بیا اینجا ، سرکار دورقی پیش آمد و به پاس احترام نظامی پا جفت کرد و گفت : بله جناب سروان ، بفرمایید . جناب سروان شناسنامه شازده را به او داد و گفت : این شناسنامه را همین الان ببر و به بدست سرکار حسن قیاسی بده و از قول من به او بگو ، سروان دستور داده ، در اسرع وقت ، کار شازده را انجام بدهی .

ناتمام