شازده را قطار زد – قسمت یازدهم

عبدالله سلامی : …شازده همراه با تعدادی از زنان و دختران دم بخت محله برای طلب مراد به زیارت مرقد علی ابن مهزیار رفته بود ، معمولا عصر روزهای پنجشنبه ، گاه و بی گاه زنان اهواز قدیم برای طلب مراد به زیارت مرقد علی ابن مهزیار می رفتند ، مرقد علی ابن مهزیار در […]

عبدالله سلامی : …شازده همراه با تعدادی از زنان و دختران دم بخت محله برای طلب مراد به زیارت مرقد علی ابن مهزیار رفته بود ، معمولا عصر روزهای پنجشنبه ، گاه و بی گاه زنان اهواز قدیم برای طلب مراد به زیارت مرقد علی ابن مهزیار می رفتند ، مرقد علی ابن مهزیار در یک محوطه بیابانی باز قریب به ۵ هزار متر مربع در ناحیه جنوبی شرق شط کارون واقع و میان خانه های مسکونی محصور شده بود ، ضریح کوچک و مطلایش در وسط اتاقی به مساحت نزدیک به ۲۵ الی ۳۰ متر مربع ، قرار گرفته بود و ساختمان دیوارهای آن با خشت ساخته و از بیرون با گچ ، سفیدکاری شده بود و روی سطح سقف آن یک قبه کوچک سبز رنگ قرار داشت ، در ورودی کم عرضش رو به شمال باز می شد و یک پنجره کوچک روی دیوار جنوبی آن تعبیه شده بود و در چند قدمی در ورودی آن یک اصله درخت کنار کهن سال قرار داشت . اداره اوقاف و سازمان بهداشت اجازه به تازگی اجازه داده بودند تا محوطه علی ابن مهزیار بعداز مدفن سخیریه محلی برای دفن مردگان اهالی اهواز قدیم مورد استفاده واقع شود . امروز عصر پنجشنبه دختران دم بخت و زنان محله برای طلب مراد با در دست داشتن ظروفی از خمیر حنا دور دیوارهای خارجی اتاق مرقد حلقه بسته بودند و کف و انگشتان دو ست آغشته به حنا هنگام طلب مراد و نیت کردن بر جدار دیوارهای گچی بیرون مرقد چسبانده بودند و آنچه مراد آنها بود از علی ابن مهزیار طلب می کردند ، شازده در حالیکه با التماس روی زانوهایش ایستاده بود ، کف دستان حناییش را روی دیوار مرقد چسبانده و با چشمان گریان طلب مراد می کرد و و در دلش می گفت : آقا ، علی بن مهزیار قربانت بروم از تو می خواهم دل جواد را نرم کنی تا بچه یتیمش را به دست من بسپارد تا او را برای روزگار پیرم بزرگ کنم و پسرم باشد ، آنگاه ساکت شد و پس چند لحظه تامل از جایش برخاست و کنار تنه درخت کنار ایستاد و با نخ پارچه ای سبز رنگ مرادش را به شاخه ای از شاخه های درخت کنار بست و وارد اتاق مرقد شد تا زیارت کند و دو رکعت نماز مستحب بجا آورد . در آنطرف چهار دیواری مرقد ، عفیفه خواهر جواد در حالیکه دستان حناییش را بر دیوار مرقد چسبانده بود در دل طلب مراد می کرد و در دل با خود می گفت : علی ابن مهزیار به پدرت قسمت می دهم که نگذاری جواد بچه ی یتیمش را از من بگیرد . عفیفه بعداز طلب مراد گره خود را به شاخه درخت کنار بست و وارد مرقد شد طواف کرد و بعداز آن کنار شازده که نمازش تمام شده بود نشست و با هم روبوسی کردند و از حال احوال هم گفتند . شازده به عفیفه که سنش فاصله چندانی با سن شازده نداشت رو کرد و گفت : عفیفه خدا پدرت حاج کاظم و مادرت حاجیه غنیه را بیامرزد . عفیفه به شازده گفت : خدا اموات تو را بیامرزد . شازده حال بچه جواد را از او پرسید ، عفیفه گفت : شازده این بچه جان من است . تو می دانی من بجز این بچه کسی را ندارم . شازده دستش را روی صورت عفیفه کشید و گفت : خواهرم خدا بالای سر همه ماست تا او هست ، ما تنها نخواهیم ماند .

ناتمام