شازده را قطار زد – قسمت دهم

عبدالله سلامی :…. باگسترش روز افزون صنایع نفت و رونق کارهای خدماتی ، رفته ، رفته چهره اهواز قدیم از سمت شمال و چهره ناصریه یا اهواز جدید از سمت جنوب که بوسیله دو خیابان ۲۴ متری و سی متری بهم وصل می شدند ، شهریت بیشتری بخود گرفته بود . امروز شازده بر اثر […]

عبدالله سلامی :…. باگسترش روز افزون صنایع نفت و رونق کارهای خدماتی ، رفته ، رفته چهره اهواز قدیم از سمت شمال و چهره ناصریه یا اهواز جدید از سمت جنوب که بوسیله دو خیابان ۲۴ متری و سی متری بهم وصل می شدند ، شهریت بیشتری بخود گرفته بود .
امروز شازده بر اثر مبتلا شدن به یک بیماری ، عفونی شدیداً ناخوش شده و برای معاینه و دوا و درمان ، نزد دکتر فلاحیان اولین پزشک عمومی اهواز قدیم ، مراجعه کرده بود . دکتر فلاحیان که با نام شازده قبلا آشنا شده بود با او احوال پرسی گرم کرد و گفت : شازده خانم چی شده ؟ تبت خیلی بالا است . شازده که به سختی نفس می کشید گفت : دکتر دارم می میرم ، تور و به خدا به دادم برس ، خم شد تا دست دکتر را ببوسد ، دکتر دستش را عقب کشید و معاینات لازم را انجام داد و به شازده گفت : حسبه گرفتی شازده خانم ، شازده که به سختی می توانست حرف بزند گفت : دکتر من الان بیشتر از ۵۰ سال سن دارم ، حسبه بیماری بچه هاست ، دکتر تایید کرد و گفت : کسانیکه در کودکی حسبه نگرفته باشند در جوانی یا بزرگ سالی به آن مبتلا خواهند شد . شازده با گذراندن ده روز بیماری بسیار از رنگ و رو افتاده و دکان کسب و کارش نیز بسته نگاهداشته شده بود . همسایگانش مرتب به عیادتش می آمدند و از اینکه کسی را نداشت تا از معایدینش پذیرایی کند ، ناراحت و غمگین بود .
حسن پاسبان در زمان بهبودی به عیادت شازده رفته بود . شازده به حسن پاسبان گفت : اگر حالم بهتر شد مرا به یتیم خانه ببر تا اون دختر بچه یتیمی که نشان کرده بودی ، نزد خودم بیاورم و بزرگش کنم . حسن پاسبان گفت : چشم در اولین فرصت به اتفاق هم یا اینکه من خودم تنها می روم یتیم خانه و آن دختر قشنگ و نازنین را از یتیم خانه می گیرم و با خودم می آورم نزد تو ، شازده گفت : خدا خیرت بده پسرم . حسن پاسبان پرسید و گفت : راستی بچه جواد چی شد ؟ موافقت نکردند بچه را به تو بدهند ؟ شازده گفت : نه ، خبری از آنها نشد ، لابد قبول نکردند . حسن پاسبان گفت : شازده به حرفم رسیدی که عربها چنین رفتاری ندارند و بچه یتیمشان را به کسی نمی دهند تا بزرگ کند ؟
شازده به حسن پاسبان گفت : تو چرا یتیم مانده ای ، چرا برای خودت یک زنی دست و پا نمی کنی ؟
حسن پاسبان به شازده گفت : من خاطر خواه تو بودم ، اما چه کنم ، تو رد کردی . شازده گفت : ای بابا مگر تو دیوانه ای پسرم .
حسن پاسبان گفت : راستش مدتی است مرا از کلانتری چهار به کلانتری دو مامور کرده اند و یکی از وظایف کلانتری دو مراقبت از فاحشه خانه است . اصلا کلانتری دو را بخاطر مراقبت از فاحشه خانه ، در محله فاحشه خانه دایر کرده اند ، من هم در آنجا با یک فاحشه دوست شده ام و اوقات خودم را در خفا با او می گذرانم ، شازده گفت : فاحشه که برای تو زن نمیشه . شازده پرسید و گفت : این خبر درست است که خانم رئیس فاحشه خانه ، یک سقاخانه در خیابان سی متری در نزدیکی فاحشه خانه دایر کرده است ؟ حسن گفت : اطلاعی ندارم ، اما شنیده بودم که به دستور شهربانی ، سقاخانه ساخته شده بود .

….از بارش اولین باران پائیزی که دو روز و دو شب به آرامی دوام داشت ، در تمام محلات اهواز قدیم و کوچه های تنگ و پر پیچ خم محله ی عامری ، بوی عطر خاک بلند و پخش شده بود و دیگر بوی گند جوی های باریک فاضل آبهای روبازش به مشام نمی رسید و کف کوچه های گل آلودش ، حسابی لغزنده شده بود ، آب شط بالا آمده و آب گل آلودش مانند رنگ ارده به چشم می خورد ، عده ای از اهالی اهواز قدیم که منازلشان مشرف به شط بود ، کنار شط آمده بودند تا ماهی های ریز و درشتی که بر اثر گل آلود شدن آب شط ، برای نفس کشیدن روی سطح آب بالا آمده بودند را ، صید کنند ، عده ای از زنان محله نیز مردان را وادار می ساختند تا شاخ و برگ درختانی که بر اثر شدت سیل ناشی از بارندگیهای دو روز و دو شب نواحی بالا دست از جا کنده شده و روی سطح آب شناور بودند ، از شط بیرون بکشند تا هیزم برای سوخت پخت و پز آنها تهیه شود .
تقی ترشی فروش در حالیکه ظرف بزرگ ترشی را بر سرداشت به آرامی قدم بر می داشت تا پاهایش روی کف گل آلود کوچه ها لیز نخورند در کوچه پس کوچه ها گردش می کرد و با صدای بلند می گفت : ترشی دارم ، ترشی آوردم . صدای تقی از فاصله دور خیلی ضعیف به گوش شازده می رسید ، شازده پسرک همسایه جفت دکانش را صدا زد و به گفت : حبیب برو ببین تقی کجاست ؟ به او بگو شازده کارت داره ، بدو برو پسرم .حبیب دوید اما پایش روی زمین گل آلود سر خورد و محکم نقش زمین شد ، اما به روی خورد نیاورد و با سر و وضع گلی شده سریع بلند شد و بسمت جایی که از آنجا صدای تقی می آمد ، دوید .
در جایی دیگر ، حسن پاسبان برای عیادت خواهرش اهواز را به قصد دهستان ترک کرده بود . زیرا یکی از اهالی دهستانی که مریم خواهر حسن پاسبان در آنجا زندگی می کند ، برای حسن پاسبان خبر آورده بود که خواهرش مریم بر اثر بیماری سل در بیمارستان یکی از شهرهای نزدیک به روستایش ، بستری شده و حال زیاد خوشی ندارد . حسن پاسبان با مراجعه به بیمارستان ، که مریم در آنجا بستری شده بود ، خود را بر سر بالین خواهرش رسانده بود ، اما مریم زیر چادر اکسیژن تحت مراقبت قرار داشت و ملاقات با او ، غیر ممکن بود . شب آن روزی که حسن پاسبان برای عیادت خواهرش به بیمارستان مراجعه کرده بود ، مریم آن شب را به صبح نرساند و جانش را به دست مرگ سپرده بود . حسن پاسبان بعداز اتمام مراسم عزاداری مرگ خواهرش ، جمشید و سکینه بچه های یتیم شده خواهرش را همراه خود به اهواز آورد .

ناتمام