شازده را قطار زد – ۱۰

عبدالله سلامی :… حسن پاسبان مثل همیشه صبح زود از خواب بیدار شد و بعداز بیرون آمدن از توالت آینه کوچکی که به سختی می توانست صورتش را در آن ببیند ، بر شاخه درخت کناری که وسط حیاط قرار داشت نگاه داشت و دو طرف صورتش را با فرچه آغشته به کف صابون ، […]

عبدالله سلامی :… حسن پاسبان مثل همیشه صبح زود از خواب بیدار شد و بعداز بیرون آمدن از توالت آینه کوچکی که به سختی می توانست صورتش را در آن ببیند ، بر شاخه درخت کناری که وسط حیاط قرار داشت نگاه داشت و دو طرف صورتش را با فرچه آغشته به کف صابون ، کاملا سفید کرد و با تیغ صورتش را صاف و براق کرد ، رو در روی آینه با خودش هم صحبت شده بود و می گفت : اگر با مریم سر صحبت را باز کنم تا دخترش سکینه را به من بدهد تا او را به شازده بدهم ، خب ، حتما قبول نمی کند ، پس باید چکار کرد ؟
ماه محرم و صفر تمام شده و ماه اول پاییز هوای اهواز قدیم را کمی خنک کرده بود ، هنگام شب دیگر کسی بر سر پشت بام خانه ها نمی خوابید .
حسن پاسبان در یک عصر خنک پاییزی به دعوت قاسم یکی از رفقای عربش که خانه پدری او دیوار به دیوار خانه پدری حماد بود ، عصر روز پنجشنبه برای عرق خوری در کافه خیام که محل آن کنار شط و نزدیک به دهانه ضلع شرقی پل سفید و بری از ساختمان آن به فلکه مجسمه مشرف بود ، نشسته بودند و در حالت مستی حرفهای بی ربط و چرت و پرت تحویل هم می دادند . قاسم که با حماد قهر بود و دل خونی از او داشت به حسن پاسبان گفت : بخاطر دعوایی که حماد با تو داشت و صورتت را با مشت کبود کرده بود ، چرا شهربانی حماد را مجازات نکرد ؟ حسن پاسبان پیک عرق بالزامش را بالا کشید و گفت : قاسم مثل اینکه تو زودتر از من مست کردی ، قاسم حرفی نزد و پیک عرقش را بسلامتی حسن پاسبان ، بالا کشید و گفت : جدی می گم ، چرا از تقصیر حماد گذشتی ؟
حسن پاسبان در حالیکه چشمانش به سختی پلک می زدند و سکسکه گلویش را گرفته بود ، به قاسم گفت : جان من ول کن این حرفها را ، قاسم دیگر حرف نزد ، گارسون کافه ، آهسته نزدیک میز عرق خوری قاسم و حسن پاسبان نزدیک شد و با احترام به آنها گفت : آقایان دیر وقت است می خواهیم در کافه را ببندیم . هردو مست و شنگول در حالیکه دستهایشان روی شانه یکدیگر بود تلو تلو در فضای تاریک منتهی که به شط ، پنهان شدند .

ناتمام