شازده را قطار زد – ۷

عبدالله سلامی : شازده نزدیک به یک سال روزگار خود را با حاج کاظم گذراند ، در آن مدت که زن موقت او بود ، برای امرار معاش و پرداخت حق الاجاره اتاقی که کرایه کرده بود ، دیگر مجبور به فروش قطعه ای از زیورآلاتی که همسر سابقش هنگام عروسی به او هدیه کرده […]

عبدالله سلامی : شازده نزدیک به یک سال روزگار خود را با حاج کاظم گذراند ، در آن مدت که زن موقت او بود ، برای امرار معاش و پرداخت حق الاجاره اتاقی که کرایه کرده بود ، دیگر مجبور به فروش قطعه ای از زیورآلاتی که همسر سابقش هنگام عروسی به او هدیه کرده ، نشد و کاملا تحت تکفل و سرپرستی حاج کاظم قرار گرفته بود ، حاجیه غنیه همسر حاج کاظم زمانی که شازده هنوز زن موقت حاج کاظم بود ، سرانجام بر اثر بیماری سرطان پستان که سالها به آن مبتلا شده بود در گذشت و در قبرستان سید لفته که در صخیریه ضلع شرقی اهواز قدیم واقع شده و محل دفن مردگان اهواز قدیم بود ، به خاک سپرده شد ، حاج کاظم با گذشت یک سال از مرگ حاجیه غنیه ، علی رغم مخالفت دختران و پسرانش ، از مدینه آن بیوه زنی که در حیات حجی غنیه تصمیم داشت با او ازدواج کند و همیشه با مخالفت حاجیه غنیه مواجه می شد ، خواستگاری و ازدواج کرده بود ، حاج حبیب یکی دیگر از اهالی اهواز قدیم که مدتها زن جوانش را بر اثر غرق‌ شدن در شط کارون از دست‌داده و از او صاحب دو دختر شده‌ بود ، بخاطر رعایت احساسات دخترانش ، سالها از ازدواج مجدد استنکاف کرده بود و هرگز به ازدواج دوباره تن نمی داد اما با اصرار و توصیه مکرر خواهرش امینه که با شازده رفاقت دیرینه داشت ، وادار شد تا شازده را به عقد ازدواج موقت خود در بیاورد ، حاج حبیب کارگر راه‌ آهن بود و ۵۲ سال سن داشت ، مرد خوش سیما و بسیار با اخلاق و متدین بود .شازده به مدت دو سال در کمال آسایش و رفاه در کنار حاج حبیب زندگی کرد و بعداز آن ، دست کم شانزده مرتبه با مردانی که اغلب متاهل و پا به سن بودند به عقد ازدواج موقت در آمده بود .
حالا دیگر شازده پا به سن گذاشته و رونق زیبایی و شادابی سابقش را کاملا از دست داده بود . اما در عوض برای ادامه زندگی صاحب یک باب خانه دویست متری برای ادامه زندگی و یک باب دکان برای کسب و کار ، شده بود . روزها در دکان بقالی می کرد و شبها را با نگرانی و ترس از ناتوانی و بی کسی به سحر می رساند .
اداره شهربانی چهارمین واحد کلانتری خود را روبروی در خانه شازده واقع در خیابان سی متری محله اهواز قدیم دایر کرده بود . رئیس کلانتری بعضی از اقلام مایحتاج خود ، مانند سیگار را از بقالی شازده خریداری می کرد . رئیس کلانتری از زبان شازده به جگونگی زندگی او پی برده و آشنا شده بود . شازده به مشتریان و اهالی محله می گفت : رئیس کلانتری از همشهریان اوست .

….در چهار واحد کلانتری که اداره شهربانی بمنظور تامین و حفظ امنیت عمومی در نقاط مختلف شهر اهواز احداث و دایر کرده بود به گماردن عده ای پاسبان جهت گشت زنی در اماکن عمومی ، در دو وقت نوبت کاری ، مبادرت کرده بود ، پاسبانان با استفاده از دوچرخه انجام وظیفه می کردند و در سطح شهر به گشت زنی می پرداختند .
حسن از روستاهای مناطق کوهستانی شرق خوزستان برای کسب و کار همراه با خانواده اش به اهواز آمده و در اداره شهربانی که مرکزیت آن وسط شهر اهواز قرار داشت ، استخدام و با درجه پاسبانی جهت انجام وظیفه به کلانتری ۴ اهواز قدیم ، اعزام شده بود .
حسن پاسبان ، قدی متوسط ، اندامی لاغر و چهره خشن و عبوسی داشت ، چشم چران ، بد رفتار و لات منش بود و از آزار و اذیت کردن اهالی اهواز قدیم لذت می برد و اغلب اوقات پاتوقش هنگام انجام وظیفه و یا زمانی که سر پست نبود ، دم در دکان بقالی شازده بود .
چشم چران ، بد دهن و بی نزاکت بود و با شازده شوخی های بد لفظی داشت. شازده کمی از او حساب می برد ، حسن پاسبان خیلی زود به تنهایی و بی کسی شازده پی برده و از دیگران شنیده بود ، شازده زیور آلات زیادی نزد خود انباشته است . عصر یکی از روزهایی که حسن پاسبان سر کار و پستش نبود ، وارد دکان شازده شد و در چند قدمی او نشست ، شازده بوی عطر میخک می داد و مانند دوران جوانی آدامس بن می جوید ، موهای خاکستری رنگش را با رنگ حنا خرمایی کرده بود ، بر چشمانش که دیگر براق و درشت نبودند ، مثل سابق سورمه ی غلیظ کشیده و صورت و ابروهایش را نزد دختر خیریه بند انداخته بود .
حسن پاسبان در حالیکه کف دستش را روی ران شازده گذاشته بود با پرویی سر صحبت را باز کرد و گفت : شازده ، می خواهم با تو ازدواج کنم . ازدواج دایم . شازده با صدای بلند قهقه زد و کف دست حسن پاسبان را از روی رانش کنار زد و پاسخی به درخواست او نداد . حسن پاسبان با دلخوری از روی چهارپایه ای که بر آن نشسته بود بلند شد و روی پا ایستاد و به شازده گفت : من می خواهم پشت و پناهت باشم و از تنهایی و بی کسی رهایت کنم . کمی بغض گلوی شازده را گرفته و برق اشکی میان چشمان بی فروغش درخشیده بود حرفی نزد و به جمع و جور کردن اجناس دکانش ، مشغول شد .شازده گاهی حسن پاسبان را با نام خطاب نمی کرد و اغلب اوقات او را پسرم حسن ، صدا می زد .

….صبح یک روز پاییزی ، شازده از پشت پیشخوان دکان کوچکش ، مراسم تشیع جنازه حاج کاظم که تابوتش روی شانه های اهالی محل حمل و از خیابان سی متری به طرف قبرستان سید لفته صخیریه عبور داده می شد ، تماشا می کرد و آرام می گریست . حسن پاسبان سر دسته پاسبانان کلانتری چهار ، درحالیکه چشم به شازده داشت ، با تعدادی از همکارانش در اطراف جمعیت تشیع کنندگان برای حفظ آرامش و ادای احترام ، حرکت می کردند . وقتی جنازه حاج کاظم از روبروی دکان شازده فاصله گرفت و دور شد و صدای الله اکبر تشیع کنندگان کمتر شنیده می شد ، گریه آرام شازده به شیون و زاری بدل می شد ، شازده در حالیکه هنوز با صدای بلند می گریست روی چهار پایه جلوی پیشخوان دکان نشست و کم کم آرام گرفت و با گوشه های چارقدی که بر سر داشت ، اشک هایش را پاک کرد و به پاس احترام به درگذشت حاج کاظم عادت جویدن آدامس بن را به مدت دو روز ترک کرده بود .
حسن پاسبان همچنان از آزار و اذیت جوانان اهالی اهواز قدیم ، دست می کشید . سرانجام حماد جوان ۲۷ ساله که سرآمد جوانان بزن بهادر اهواز قدیم بود ، کنار شط با حسن پاسبان در گیر می شود و او را زیر مشت و لگد می گیرد و خورد و خمیرش می کند ، حماد تن لش حسن پاسپان را از روی زمین بلند می کند و سرپا نگاه می دارد و دوچرخه او را بر گردنش آویزان می کند و به او می گوید : حسن بار دیگر با چاقو تمام بدنت را خط خطی خواهم کرد ، فهمیدی ؟ حماد صحنه ی دعوا را ترک کرد و از آنجا دور شد ، سر و صورت حسن پاسبان حسابی کبود شده بود و به سختی می توانست روی پاهایش بایستد چند نفر از کسانیکه حلقه بسته و به تماشای دعوا مشغول شده بودند ، جلو آمدند و دوچرخه را از دور گردن حسن پاسبان جدا کردند و پایین آوردند .

ادامه دارد