شازده را قطار زد – ۴

عبدالله سلامی : امروز صبح شازده مثل همیشه با جویدن آدامس بن که می توانست با جویدنش صدا در بیاورد ، لبان سرخ و قلوه ایش را روی هم می ساباند و چشم و ابروی زیبایش را همراه با سر و گردنش به این سو و آن سو ، می چرخاند ، فروش عشوگری شازده […]

عبدالله سلامی : امروز صبح شازده مثل همیشه با جویدن آدامس بن که می توانست با جویدنش صدا در بیاورد ، لبان سرخ و قلوه ایش را روی هم می ساباند و چشم و ابروی زیبایش را همراه با سر و گردنش به این سو و آن سو ، می چرخاند ، فروش عشوگری شازده بیشتر متوجه زنان محله بود اما مردان محله به خود می گرفتند . در کوچه تنگ مشرف به بازار عربهای اهواز قدیم ، حاج کاظم از دور چشمش به آمدن شازده افتاد ، حرکتش را تند کرد و خودش را به شازده رساند ، همراه با لبخند سلام و صبح بخیر گفت ، شازده توقف کرد و به حاج کاظم گفت : مرحبا حجی ، از حجیه غنیه مدتها خبری ندارم ، حالش خوبه ؟ ارجوک سلام برسون و بگو سری به من بزند ، حاج کاظم خودش را کمی جمع و جور کرد و به شازده گفت ، شازده خانم شما تشریف بیاورید منزل ، حجیه غنیه ، خوشحال خواهد شد . شازده گفت : چشم حاجی ، خداحافظی کرد و با حاج کاظم ، فاصله گرفت . حاج کاظم با خودش هم صحبت شد و گفت : امروز عجب صبح درخشانی جلوی رویم گشوده شد .

ادامه دارد