آشوب
خدایا سخت آشوبم. میان موج دریاها به زیرِ نم نمِ باران، فریبِ خنده ی مستان، دلی پُر خسته و حیران و می دانی چه نالانم. ******* درونِ قعرِ دریاها نفس را سخت می گیرد و می دانی پریشانم. و اما چشم می دوزم بر آن چشمی بخنداند کبوتر را. خدایا؛ با لبی مِحنَت، پُر از […]
خدایا سخت آشوبم.
میان موج دریاها
به زیرِ نم نمِ باران،
فریبِ خنده ی مستان،
دلی پُر خسته و حیران
و می دانی چه نالانم.
*******
درونِ قعرِ دریاها
نفس را سخت می گیرد
و می دانی پریشانم.
و اما چشم می دوزم
بر آن چشمی بخنداند
کبوتر را.
خدایا؛ با لبی مِحنَت،
پُر از آشوب، می لرزم
نمی دوزم لبی هرگز
زسرمای شبی تاریک.
بدان بسیار نالانم
ز نامردان ، ز نااهلان
نمی دانم محبّت را
کجا یابم؟
کدامین جنگل آرام؟
نمی دانم ،، و می دانی..
چه غوغایی وجودم را
بپا کرده؟!!
ز آنانی که دم در دم
محبّت را برقص آرند
و می دانی چه دلگیرم!
چه آشوبی، درونم را
به آتش می کشد جانم
و می دانی
و می دانی
چه نالانم
چه دلگیرم
چه حیرانم
۱۴۰۱/۵/۲۷
*عارف خصافی*
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰