عطسه علی – ۲۰

عبدالله سلامی :مدت زیادی در زمین و آسمان صدایی از جنگ و حملات هوایی به گوش نمی رسید . کسی علت آنرا نمی دانست .شلوغی در معابر و اماکن عمومی رفته رفته بیشتر به چشم می خورد و به ندرت صدایی از جنگ به گوش شهر می رسید . گویا جنگ تمام شده است . […]

عبدالله سلامی :مدت زیادی در زمین و آسمان صدایی از جنگ و حملات هوایی به گوش نمی رسید . کسی علت آنرا نمی دانست .شلوغی در معابر و اماکن عمومی رفته رفته بیشتر به چشم می خورد و به ندرت صدایی از جنگ به گوش شهر می رسید . گویا جنگ تمام شده است .
با امروز یک هفته گذشته اما داوود هنوز هوشیار نشده و جسم او بشدت تحلیل رفته است .سارا خسته و غمناک مثل همیشه بیشتر اوقات خود را در بیمارستان و پشت در بخش مراقبت های ویژه ، می گذراند .
سر شب ، قاسم در طبقه بالا از حمام بیرون آمده و جلو آینه ایستاده و به خشک کردن موی های خیس سرش مشغول بود . همزمان در حیاط محکم کوبیده شد . قاسم جا خورد و سریع لباس های خود را به تن کرد و دوید و بر بالای پشت بام رفت . از بالای پشت بام نگاهی به خیابان انداخت و آرام سرک کشید تا بتواند از آنجا پشت در حیاط را ببیند . یوسف سمبوسه فروش پشت در ایستاده بود و به در می کوبید . قاسم از بالای پشت بام صدا کرد و پرسید : یوسف تو هستی ؟

زود پایین آمد و در را باز کرد . یوسف سلام کرد و گفت : داشتم می رفتم ، سارا خانم به من گفته بود ، سمبوسه برایت بیاورم .
قاسم بسته سمبوسه ها را از دست یوسف گرفت تشکر کرد و گفت : ببخشید بالا رفته بودم تا جهت آنتن تلویزیون را تنظیم کنم .
سارا شبها نزد خواهرش ماریا که منزلش کمی دور از بیمارستان واقع بود می خوابید و روزها پشت در بخش مراقبت های ویژه در انتظار هوشیار شدن همسرش بسر می برد .
هوا رو به تاریکی می رفت ، قاسم از جایی که نشسته بود برخاست و قلیان داوود را برای خود چاق کرد . دمی به او زد و با خود گفت : بهتره بروم و دوباره از یونس سلمانی سراغی بگیرم . اما با تردید از خود پرسید : ممکن است برای شکارم یونس را طعمه کرده باشند ؟
صدای کوبیدن در آمد ، قاسم با سرعت و اضطراب برخاست و روی پشت بام رفت . سارا پشت در بود . پایین آمد و در را باز کرد ، سارا سلام کرد و بالا آمد و قاسم پشت سر او وارد خانه شد و پرسید : داوود هنوز به هوش نیامده ؟ سارا از شدت خستگی خود را روی مبل رها کرد و گفت : هنوز در کماست . باز ادامه داد و گفت : امروز آدام برادر داوود از من خواست تا لوله اکسیژن را از داوود جدا کنند تا بیشتر از این زجر نکشد . اما ، قبول نکردم . سارا مکثی کرد و پرسید کسی اینجا آمده بود ؟
قاسم گفت : خیر چطور مگر ؟ سارا گفت : بوی تنباکو تمام خانه را گرفته ، قاسم گفت : آرامش نداشتم و قلیانی چاق کردم . سارا پرسید : راستی یوسف شامت را آورد ؟
قاسم تشکر کرد و گفت : راضی به زحمت نبودم . سارا به چهره قاسم نگاهی انداخت ، قاسم نیز چشمانش را در چشمان زیبای او دوخت .
سارا از جایش برخاست و به طرف آشپزخانه آمد و کتری را آب کرد و روی اجاق گذاشت و از آنجایی که ایستاد بود رو به قاسم کرد و با بغض گفت : فکر نکنم داوود تا فردا دوام بیاورد .
قاسم نزدیکش آمد تا او را بغل کند ، اما سارا کنار رفت و جعبه چای خشک را از داخل قفسه بیرون آورد و مقداری از آنرا در قوری گذاشت و آب جوش به آن اضافه کرد .
قاسم گفت : ان شاء الله خداوند به داوود رحم و کمک کند تا به هوش بیاید و حالش خوب شود و تو آرامش پیدا کنی .
سارا دو استکان چای ریخت و روی گل میز مبلمان گذاشت و دوباره همانجا نشست ، قاسم جلو آمد و با کمی فاصله کنارش نشست .
سارا فنجان چای داغ را جلوی لبانش گرفت و به آن فوت کرد و جرعه ای از آنرا نوشید .
قاسم در حالیکه کمی طپش قلب داشت ، ساکت و بی حرف به چهره سارا خیره شده بود .
رو سری سارا از سرش غلط خورد و روی شانه اش افتاد ، قسمتی از موهای خرمایی رنگ سرش رها شد و قسمتی از صورتش را گرفت .
قاسم دستش را به طرف صورت سارا برد تا موهای سرش را از چهره اش کنار بزند ، سارا رو به قاسم چرخید و از جایش برخاست و گفت : من باید برگردم بیمارستان .
قاسم گفت : الان وقت زیادی از شب گذشته بهتره امشب اینجا بمانی و کمی استراحت کنی . من هم پایین می روم و سر جایم در مغازه می خوابم ، سارا گفت : تو هیچ زمانی نباید در مغازه بمانی ، چون هر لحظه ممکن است ماموران از وجود تو در اینجا با خبر شوند .
صدای کوبیدن در سارا و قاسم را به وحشت انداخت ، با هم از جا برخاستند ، سارا با اضطراب رو به قاسم کرد و گفت : تو برو روی پشت بام و من هم می روم پایین .
قاسم با شتاب به طرف پلکان پشت بام دوید و سارا آرام آرام از روی پلکان طبقه بالا پایین آمد و پرسید ؟ کی پشت دره ؟
زنی که پشت در ایستاده بود ، گفت : سارا خانم من هستم . آمدم کولری که از آقا داوود خریده بودم را ببرم . سارا در را باز کرد و سلام کرد و پرسید : چرا این وقت شب ؟
زن مشتری گفت : در روز چندین بار به مغازه مراجعه کرده بودم اما در مغازه قفل بود . الان آمده بودم منزل برادرم گفتم در بزنم شاید کسی خانه باشد . قاسم از روی پشت بام زن مشتری را دید و پایین آمد . در مغازه را باز کرد ، سارا رو به قاسم کرد و گفت : من می روم بیمارستان .

ادامه دارد .