دوئل

حبیب زبیدی : نگاه و دیدن با هم متفاوت هستند، دیدن یک چیز طبیعی است. شما حتی اگر علاقمند نباشید اشیاء روبه روی خود را می بینید، اما نگاه متعالی تر از دیدن است و از درون دیدن درز می کند،اما نگاههایی که از دو شخص رد و بدل می شوند، نیز در جای خود […]

حبیب زبیدی : نگاه و دیدن با هم متفاوت هستند، دیدن یک چیز طبیعی است. شما حتی اگر علاقمند نباشید اشیاء روبه روی خود را می بینید، اما نگاه متعالی تر از دیدن است و از درون دیدن درز می کند،اما نگاههایی که از دو شخص رد و بدل می شوند، نیز در جای خود تعریف خاصی دارند، این گونه نگاهها نقطه ضعف عجیبی دارند، چرا که قریب به اتفاق آنها قابل تفسیر هستند، با اینکه بین دو طرف هیچ سخنی رد و بدل نمی شود. برای مثال یک زن، نگاه هرزه را به شکل کامل از طرف یک مرد تشخیص می دهد!!

با دیدن آن صحنه، یاد پدران قدیمی افتادم، پدرانی که نداشتن را از نگاههایشان، فهمیدیم ولی از زبانشان هرگز نشنیدیم، پدرهای مقتدر، عصبی و اما دوست داشتنی!!

چرا که دقیقا پشت سرشان راه می رفتم، خیابان مانند روزهای قبل، شلوغ نبود شاید علت آن هوای مرطوب و شرجی وحشتناک آن روز اهواز بود. آن دختر بچه تقریبا هفت ساله، چنان دست پدرش را محکم گرفته بود، گویی که پدرش را به رخ ما می کشید، اما شاید حق با او بود، چرا که انسان در هر سنی که پدر را از دست دهد باز هم یتیم است!! البته ، احتمال دادم که آن دختر مادرش را از دست داده است، چون به شکل عجیبی به پدرش پناهنده شده بود!! طوری دست پدرش را چسبیده ، گویی که او را دستگیر کرده است!! اما فقر آنها برایم محرز بود، زیرا از وضعیت خستگی پدر، و لکه بزرگ دایره ای شکل خیسی عرق که بر روی کمرش نقش بسته ، معلوم بود مسافت بسیار زیادی را بدون تاکسی در آن شرجی نفس گیر، پیاده طی کرده اند!!

آن صحنه ، یک تراژدی یک ثانیه ای بود اما تفسیرش کتابی را دربر می گیرد!!

نگاهم به آنها جوش خورده بود و مرا پشت سرشان بی اختیار می کشید، چرایی حضورم را در آن خیابان به کلی فراموش کرده بودم.

ناگهان آن دختربچه با دیدن آن عروسک بسیار زیبا و بزرگ ،پشت یک ویترین مغازه، در جای خود میخکوب شد.و به تبع آن پدرش نیز متوقف شد. چشم و دهان آن دختر باز شده بود، لبخند شیرینی بر لبان آن دختر نقش بست، با دیدن اشتیاق عجیب آن دختربچه، با تمام وجود لمس کردم که در آن لحظه، تصاحب آن عروسک برای دخترک یک آرزو شد!! دختر بچه، دست پدر را رها کرد!!! و آرام دو دستش را بر روی شیشه ویترین چسباند و با ولعی عجیب مشغول تماشای عروسک شد، فروشنده برای جلب توجه مشتریان ، کوک آن را روشن کرده بود و عروسک در همان حال که آواز می خواند، حرکات موزونی را به نمایش می گذاشت. این کار حرص آن دخترک را مضاعف ساخته بود، سپس آن دختربچه همانطور که دستهایش به شیشه چسبیده بود ، نگاهش را از عروسک برداشت و آرام سرش را به طرف بابا چرخاند و با آن لبخند زیبا، نگاهش را به نگاه پدر دوخت، نگاهی که ترجمه آن هزاران کلمه است ،و لحظه ای بین این دو نگاه یک دوئل شکل گرفت، اما نگاه نداری پدر توانست نگاه آرزومند دخترش را با شلیک گلوله بینوایی از پای در آورد، نگاه آرزوی دختر نقش بر زمین شد و پدر آرام دست دخترش را کشید، دختر لبخندش را بلعید و پیاده روی آنها، دوباره ادامه یافت و همه چیز تمام شد!!

دیگر علاقه ای به تعقیب آنها نداشتم، قدمهایم را کمی سنگین کردم تا از آنها فاصله بگیرم، “برحیه، بابا به خدا ندارم” این آخرین عبارتی بود که از آن فاصله از پدر آن دختربچه شنیدم، این همه گرما، شرجی و رطوبت اهواز ، نمی توانست آرزوی یک دانه برحی را بپزد!!!

فاصله من با آنها زیادتر شد، آنها دیگر آن طرف خیابان بودند اما آنها را هنوز می دیدم، دختر أن بابا از دور چقدر شبیه کوزت بود!!!

ناگهان دو ماشین آخرین سیستم، میلیاردی، در خیابان، کورس بستند و مانند قیچی نگاهم را از آنها بریدند، آن لحظه رد شدن خودروها باعث شد آنها را گم کنم چرا که مثل آرزوی آن دختر ، آنها نیز در میان جمعیت، دفن شدند.کاشکی می توانستم، آرزوی آن دختربچه را برایش بخرم ، اما من هم نداشتم!!!

من نگاهم را به آسمان دوختم!!