بسیجیان یک بار مصرف و مرزهای لعنتی – ۲

محمد کیانوش راد: تاریخ نگار نیستم .  نقشی قابل توجهی هم  در جنگ نداشته ام .  بسیجی ساده ای که‌  در هر فرصتی به جبهه رفته است  . در فتح المبین ، خرمشهر، پیچ انگیزه  ، بدر و مجنون ، با گردان های عمار ، کربلا و شهید چمران شرکت جستم. از مواجهه و درگیری نزدیک با عراقی ها واهمه […]

محمد کیانوش راد: تاریخ نگار نیستم .  نقشی قابل توجهی هم  در جنگ نداشته ام .  بسیجی ساده ای که‌  در هر فرصتی به جبهه رفته است  . در فتح المبین ، خرمشهر، پیچ انگیزه  ، بدر و مجنون ، با گردان های عمار ، کربلا و شهید چمران شرکت جستم. از مواجهه و درگیری نزدیک با عراقی ها واهمه داشتم . نمی دانستم چه خواهم کرد؟  . فتح المبین آغاز شده بود ،  از ایذه  خود را به دزفول رساندم  .گردان های رزمی در خط بودند. از طریق ِ دکتربهرام وکیلی ، بعنوان امدادگر مجروحان به منطقه فتح المبین رفتم . اکنون ظاهرا وکیلی در بوشهر به‌طبابت اشتغال دارد. .انسانی شریف و میهن دوست بود .

منطقه غرق دود و آتش است و مجروحان بر زمین ، اسرا در حال انتقال به پشت جبهه و نیروهای ما در حال پیشروی . مجروحان را در آمبولانس گذاشتیم . شهدا و زخمی ها در کنار هم  . راننده آمبولانس می گوید همه زنده هستند . آمبولانس با مجروحان به عقب بازگشت و من  اسلحه برداشتم و به جلو رفتم .دو اسیر عراقی رااز خط آورده اند .  به پشت جبهه  می بردند .   کسی فریاد زد : «به آنها رحم نکنید . آنها را بزنید»  . اسرای عراقی ، هاج و واج  ، منهم هاج و واج درست مثل آنها . گویی مست بودند ، اما نبودند ، شاید سکرات موت بسراغشان آمده بود  .می لرزیدند و التماس می کردند. چهره ی دلهره آور مرگ در چشمانشان می دوید . یکی از آنها بر زمین نشست ،  برای زنده  ماندن التماس می کرد . میل مرموز و ناشناخته ی ماندن و زندگی کردن .  شاید آن دوبه زور به میدان جنگ آمده بودند  ، شاید داوطلبانه ویا با فریب ِ تبلیغات  و به تصور دفاع  ازوطنشان  آمده بودند . در یک لحظه هزار فکر به ذهنم آمد .  در این لحظاتِ بودن یا نبودن ،  به  چیزی می اندیشیدند که   بعدها درعملیاتِ پیچ انگیزه ابراهیم  می گفت :  « فکر پدر و مادر و زن و فرزندانشان » .
.
گفت بزن ، من نتوانستم . ، گفتم نمی توانم . لرزه بر اندامم افتاد . اولین بار بود با چنین موضوعی مواجه شدم . مرگ و مهمتر از آن کشتن دیگری . ترسو بودم ؟ شاید ، نمی دانم ، اما نتوانستم ،  دیگری توانست  . در برابر چشمان ام دو‌عراقی به خاک افتادند  ، دو مرد‌ با اندامی تنومند، لرزان و ملتمس ، بیچاره و بی پناه  ،چون شاخه ای که از درخت کشیده و‌ کنده می شود . صدایش حالتی جیغ گونه دارد ، آن دو مرد ، با ناله ای جان سوز ، شکسته و  برخاک افتادند  . تمام شد .  دیگر اثری از دلهره نداشتند . حالا گویی خوابیده بودند ، آرام‌و‌بی حرکت

ساعت ، انگشتر و‌کیف پول هایشان را به عنوان غنیمت و یا شاید یادگاری ، از اسرای کشته شده جدا کردند .  پیرمردی بسیجی الله اکبر گفت . من گیج  ومنگ و خواب زده بودم . عجب دنیایی است . این دو عجب سرنوشتی یافتند .  سخن بیهقی به یادم آمد  : « احمق مردا که دل در این جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت بازستاند » .   بسیجی ای تازه از راه رسیده ای خشم آلود و با اعتراض گفت : چرا اینها راکشتید  ، کار چه کسی بود ؟  گفتند کار ارتشی ها بود ، اما آنجا اثری از ارتشی نبود .

از نیمروز بهاری گذشته است . نسیمِ خنک صبحگاهی حالا طوفان شده است  . گرما و دود ، انفجار و سوختن ماشین ها و انسان ها ، چشم ها را بی اختیار می بست ، حتی اگر چشمانت  باز بود ، باز هم چیزی نمی دیدی .  محمد منصوری عکاس کمیته فرهنگی جهاد سازندگی استان  ، سوار بر وانتی بسرعت از جلوی چشمانم گذشت . تنها دستی به علامت آشنایی ، و لبخندی نجیبانه از او ،  ، همین . مثل باد رفت و دیگر نیامد . وقتی نیامد پدرش شکست و فروریخت و برخاک افتاد .

فرجوانی را در گردان کربلا یکی دوبار دیدم . او سپاهی یکبار مصرف نبود ، چند بار مصرف بود . چند بار مرگ را در آغوش گرفت . دستش را داده بود . او از همه ی یکبار مصرف ها هم جلوتر بود . شجاعتی مثال زدنی ، با روحیه ای عالی و بلند ، اماساده و متواضع ، و در عین حال پرشور و بی قرارو پر انرژی . فرزند مردی آرام و صبور و مادری چون شیر ، شجاع و پرخروش . یکدست او در عملیات قبلی جدا شده بود . حس رضایتمندی و افتخار،  در او نمایان بود و احساس غروری قهرمانانه و زیبا و ملکوتی به او داده بود .

فرجوانی جوان ، شاید نمی دانست فردا ، همه چیز،  جور دیگری می شود . نمی توانست باور کند .  او نمی دانست میراث خواران ، جای  میراث داران خواهند نشست  . او نمی دانست برخی  بچه های جبهه امروز ، با برقِ  زر و زور و تزویر فردا به کجا خواهندرسید ؟ او تاریخ نخوانده بود . او‌ فکر هم نمی کرد آینده جورِ دیگری خواهد شد .تاریخ نخوانده بود تا ببیند ، رزمنده ی و جانبازِ در سپاه علی ، بعدها حسین را به قتل گاه خواهد برد .  برای او تاریخ بی اهمیت بود. او در جغرافیای اکنونش غرق بود . پاک و‌معصوم بود چون گفته عیسی ، چون طفلی ، که ملکوت آسمان ها را می دید .

به تنها چیزی که نمی اندیشید تاریخ و قضاوت آن بود . شاید هم می دانست که هرچند تاریخ را بعدها حاکمان و سردارانِ با نام و نشان و به ضرورت  و مصلحت  و سیاست می نویسند ، یکی را بالا و  یکی را پایین می آوردند.  عکسی را کنار عکسی می نهند و عکسی را از عکسی جدا می کنند ،  اما حقیقت ها گم نمی شود   . درست مثل ِ تپه های باستانی شوشِ دانیال ، که گه گاه با  بارش باران و شسته شدن لایه های بالایی خاک  ، سکه های طلای پنهان نمودار می شود .
دوم اریبهشت ماه بود ۶۵بار دیگر ، به اتفاق ابراهیم افتخار ، محمدرضا علم ، احمد غفارنیا و‌تنی چند از دوستان به‌جبهه اعزام شدیم . هرکدامشان  نمونه هایی از اخلاق و معرفت و فداکاری اند  . در گردان کربلا ی اهواز ، به فرماندهی اسماعیل فرجوانی سازماندهی شدیم  .  شب در سپاه چهارشیراهواز بودیم  . ( چهار شیر نام میدان یا بقول اهوازی فلکه است که از گذشته چهار شیر سنگی بزرگ در چهار سوی میدان نصب شده بود . شهرداری برای ایجاد پل قصد تخریب این میدان را داشت که با فعالیت های سازمان های مردم نهاد که در زمینه میراث فرهنگی فعالیت دارند متوقف شد) . درآن شب اکثرا وضو گرفتند  . برخی به  مناجات و  خواندن نماز شب مشغول بودند . حالت عجیبی بود ، نه قابل درک و نه قابل وصف است  . هیچکس را به زور نیاورده بودند . نسیم خنک بهار، همچون بارشی از ایمان بر سر و روی بچه ها می بارید .

چند روز قبل در منطقه ، عراقی ها به ایرانی تک زده بودند .  قرار بود به تلافی به عراقی ها حمله کنند . گردان کربلای اهوازو‌گردان بلال دزفول که اکثرا از فرهنگیان دزفول بودند   ،  ما گردانِ احتیاط عملیات بودیم که وظیف پشتیبانی را داشتیم .ما را به منطقه بردند ، گفته شد  وسایل شخصی تان را تحویل تعاون دهید .هر کس گوشه ای خزیده است و به نوشتن چیزی برای خانواده و یا دوستانش مشغول . اسمش وصیت نامه است . بچه ها شوخی و بذله گویی شان گل کرده بود، «اسم من را هم بیاور ، وصیت کن موتورت را به‌من بدهند، بنویس هرچه دارم مالِ فلانی …»  مسخره بازی نبود ، همه اش نوعی تقویت روحیه بود .غروب است ،  خورشید با ناز و دلبری می خواهد به خانه اش  برود  . شاید او‌هم‌دوست دارد بیشتر بماند تا بیشتر در نگاه بچه ها طنازی کند . اما رفت . وقت ِ اذان است . بوی سکوتی دل انگیز در بیابان و شب پیچیده است  . اینجا ادم مست می شود  .  نمی دانید چه می گویم . این حس را هیچ کجا نمی توان یافت

موجِ باد همچون دستِ خدا ما را می نوازد. سبزه ها با باد می رقصند . همه جا خدا را می بینی ، عجب حس ناب و کمتر تکرار شونده ای است .  بیژن گفت خدا همین جاست . خدا نسیم بادی است  ، رقص علف ها و لاله ها است ، خنکی نشسته بر صورت من  ، حرکت زیبای عقرب ها و رتیل ها در زیر چادر ما و …، خدا همین جاست ، همین نزدیکی من و تو .وسایل شخصی و وصیت نامه ها را تحویل مسول ِتعاونِ گردان می دهیم .هر کس گوشه ای گُزیده و در حال نوشتن چیزی است . نوجوانی سراسیمه آمد ،ومی گوید : برای من هم وصیت نامه ای بنویسید تا به خانواده ام  بدهند . اشک در چشمان علم حلقه  زد . حمیدی مسول تعاون ، وسایل  و وصیت نامه ها را تحویل می گیرد. او هم در عملیات بعد رفت . بالدی روحانی جوان گردان هم ، با طنزو به شیرنی ، میان دو‌نماز  احکام شرعی می گوید.  او هم رفت .

آن شب ، زمزمه عشق می نواختند .نسیم باد و باران و تنهایی و شب و سکوت . عجب شبی است . صبح زود بیدار شدیم. بیژن به ابراهیم و رو به جمع گفت : «بچه ها من رفتنی شدم .  پیامبر را در خواب دیدم گفت آماده باش . پیش من می آیی». بیژن بهترین حال را داشت . بیژن گفت : شبی ، امام خمینی  را در خواب دیدم و به من گفت :« مبارزه بدون خدا معنا ندارد».  امام روی زمین نشسته وبه دیوار تکیه داده بود ، با لبخندی مهربانانه .عکس هوشی مین رهبر کمونیست های و مبارز ویتنامی را با خوشحالی و شور و شوق و افتخار ، به امام نشان دادم . امام با همان لبخند مهربانانه گفت : مبارزه بدون خدا معنا ندارد . در عین حال  نگاه امام گویی تاییدی بر هوشی مین هم بود ، اما می گفت این کافی نیست .  نمی دانم  سرنوشت مبارزان بی خدا چه خواهد شد ؟ آیا نمی توان برای تحقق ِ خوبی ها مبارزه کرد؟ آیا مبارزه برای خوبی ها بیخود و بیهوده است ؟ به همین سادگی ! ؟ با خنده  به بیژن گفتند : وقتی که ان طرف رفتی  ، بپرس و بعد به خوابمان بیا و جواب را به ما هم بده ، همه خندیدیم .
معلوم‌ نبود بیژن اهل کجاست ؟ شغل اش چیست ؟ متاهل است یا مجرد ؟ از کجا اعزام شده است ؟  چگونه و چرا به جبهه آمده است ؟ گاهی شعر می خواند از مولوی و خیام . خط خوشی هم‌داشت  . می گفت اهل زمین ام و بنده خدا و وپیرو ابراهیم .  یکی مثل شما هستم . همین و دیگر هیچ .

ابراهیم گفت :  مساله رفتن و شهادت برای ما حل شده  است و  شهادت برای بچه ها و ما هم  عادی شده است ، اما مساله مهم خانواده ها و اندوه پدرو مادر و سرنوشت و همسر و بچه ها است  .ابراهیم  راست می گفت . آری اندوه بستگان . به جبهه که می آمدم ، پدر و مادرم سخنی نمی گفتند . فکر کشته شدن ِ من در جبهه ذهنشان را بهم می ریخت  . زبانشان قفل شده بود . هیچگاه نگفتند به جبهه بروم ، اما هیچگاه هم اعتراضی و منعی از رفتن نداشتند  ، اما وقت رفتن ، عصبی بودند و بی حوصله ، نگاهشان را به زمین می دوختند و سخن می گفتند و دراندوه بیکران خود غوطه ور می شدند  . بیژن به ابراهیم گفت : راست می گویی ، اینهم مساله ای است ، مساله خانواده ، تا حالا اصلا به این‌مساله فکر نکرده بودم . یاددو اسیر عراقی افتادم .به منطقه و خط رفتیم. ظاهرا فرماندهان توجیهی دقیق از منطقه نداشتند . وضعیت جغرافیایی تپه های میشداخ و رقابیه وضعیت گیج کننده است. من برای اولین بار متوجه شدم در خوزستان هم چنین منطقه ای وجود دارد . منطقه ای شبه کوهستانی با تپه های شنی که در فاصله میان شوش و دشت آزادگان قرار گرفته است . میشداخ ، می گفتیم میشداغ . تپه های ذلیجان ، یکی از محورهای اصلی در عملیات فکه بود .

تپه ماهور و شیارهای متعدد و‌پیچ در ویچ در منطقه و عقب نشینی احتمالا تاکتیکی عراقی ها ، به درهم ریختگی بیشتر گردان های ایرانی منجر شده بود .معینیان معاون گردان ، چوبی دردست گرفته بود،  چند خطی روی زمین کشید و گفت : عراقی ها آنجا ، ما اینجا ، این خط ما و آن خط آنها ….  همه چیز کاملا مبهم و تردید برانگیز . به ابراهیم گفتم : مثل فیلم های وسترن حمله را ترسیم می کند ، ابراهیم گفت : خدا به خیرکند و خندیدیم .با اسلحه و ادوات جنگی و با سختی سوار کامیون ها شدیم ، به شوخی به محمد رضا و احمد گفتم : مثل گوسفند ما در کامیون ها ریخته اند.

 شایدبدلیل نبودن امکانات ، ویا تاکتیکی برای پنهان سازی  حرکت گردان ها  . ان شب به خط نرسیده  ما را به عقب  برگرداندند . در منطقه ای دورتر ما را پیاده کردند . بچه ها  مثل اینکه در هتلی پنج ستاره اطراق کرده باشد  ، با لباس رزم و تجهیزات کامل ، بی هیچ دغدغه ای خوابید . راحت و آسوده زیر ستارگان آسمان، لم دادند . از صدای خروپف بعضی ها نمی شد خوابید ،. همه به خواب خوش و عمیق فرو رفتند .فردا عصر به سنگرهای عملیاتی رفتیم ، نزدیک غروب ، آماده رفتن به خط حمله . وقت تنگ بود، با تاریکی غروب از سنگرها حرکت کردیم ، باادوات جنگی و با کفش ، وضو ساختیم . نماز را با‌کفش و‌ بی قبله و بی رکوع و سجود ، تو‌در حال دویدن و با اشاره ی سر  خواندیم. آنجا  به هر جهت می دویدیم خدا بود .

آن شب ، آتش ِتوپ و گلوله چون باران به اطراف مان می ریخت . خود را به زمین چسبانده بودم . هر آن می گفتم گلوله بعدی بر سر من آوار خواهد شد . «شبِ تاریک و موجی این چنین هایل ، کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها »  . خود را به زمین فرو می بردم . حتی نیم  سانت پایین تر هم احتمال نجات بود . باانفجار گلوله ها،  ترکش های آن‌ با سوت مهیب شان  از روی سرمان عبور می کرد و در هر عبور، نفسی کشیده و‌ شکری می نمودم .  نمی توان گفت نمی ترسیدم ، چرا ترس هم داشتم . فرمان عقب نشینی دادند . به عقب برگشتیم .

  گردان عمارِ  دزفول خط شکن بود . در عملیات خیبر و در جزیره مجنون با گردان عمار بودم .گردان بلال محور چپ گردان عمار بود و گردان گربلا هم پشت گردان عمار . تقریبا همه بچه های گردان عمار  که در محاصره عراقی ها گیر افتاده بودند همگی لت و پار شدند . بنا به نقل محسن صنیعی یکی از بچه های گردان بلال ، عبدالحسین خضریان فرمانده گردان بلال بود ،  وضعیت را بررسی کرده بود و در مقابل دستور رئوفی فرمانده لشکر برای ادامه حمله گفته بود : من حاضر نیستم در این وضعیت  نیروهایم را به جلو ببرم . صنیعی می گفت ، این را خودم از خضریان شنیدم . گردان بلال و گردان کربلا  به سلامت به عقب برگشتند . 

 عراقی ها متوجه عملیات ما شده بودند و‌برای ایرانی ها تله گذاشته بودند . پس از واقعه ، روحیه گردان ها خراب شده بود و همه اندوهگین  . گردان ها را جمع کردند . فرمانده لشکر ولی عصر رئوفی ،  برای روحیه به بچه ها، سخن‌گفت .همه ناراحت بودند ، برخی بخاطرشهادت دوستانشان و  برخی برای شهید نشدن خودشان .بیژن هم ناراحت و افسرده بود ، از هول و هراس زیر آتش گلوله‌ ها ، گیج  و منگ شده بود ؟ نمی دانم ، شاید برای تعبیر نشدن خوابش بود . حالتی خاص داشت . جسمش در جمع بود و حواسش جای دیگر . اما چرا ؟  با بغض گفت من ماندم ، چرا ؟ چرا من نرفتم ؟کسی به او‌گفت : کجا  ؟  گفت : آنجا که در خواب دیدم  . دلداریش دادند  . احمد در آغوشش گرفت و‌گفت : هنوز خیلی کار مانده ، عجله نکن . هر روز امتحانی است  و هر روز کربلایی دیگر . فرجوانی ، بلبلی ، منصوری ، حمیدی ، بهزادی ، بالدی و دهها، صدها و هزاران رفتند . وصف حال واقعی آنان چنان  بود که بی اغراق گفتم . دریادلانی که باکی از طوفان ها نداشتند .

عدنان‌ در شیلنگ‌آباد اهواز ساکن شده است ، در دورترین نقطه از شهر . سر به زیر  راه می رود ، در شهر احساس خجالت می کند ، همه چیز برایش غریبه است . خواندن و‌نوشتن نمی داند . در هور،  شرافت و شجاعت ، عزیزش کرده  بود و بزرگش می خواندند ، افتخار عشیره و طایفه اش بود . در اینجا در غربت ، خوارش کرده اند . دکه ای راه انداخته ، شرافتمندانه سیگار می فروشد و خود را مال باخته  و زندگی اش را از دست رفته می بیند ، غرورش شکسته ، در صحبت با دیگران گاه مسخره اش کرده اند . حالش خوش نیست . کمتر حرف می زند‌. داردخفه می شود . شور و شر جوانی  و خنده های  همیشگی اش را دیگر کسی نمی بیند  . در شهر خود را اسیر شده می بیند . عجیب است در خانه خود ، خود را اسیر می یابد . مرگ ِ خاموش ِ عدنان و باسم را کسی نمی بیند . از اسماء و‌سهیل هم هیچکس خبر ندارد .طوفان زندگی با عدنان چه کرد ؟

هنوز هم‌ ،  به سرنوشت اسما و عدنان می اندیشم و به آن پسرها  ،  باسم و سهیل . نمی دانم در هیاهوهای  اکنونِ افتخارات ،  این گمشدگانِ مظلومِ  جنگ اکنون در دوسوی مرز  چه می کنند ؟.

محمد کیانوش راد
تاسوعای حسینی
شهریور ۱۳۹۸