شازده را قطار زد – ۳۵

عبدالله سلامی : بعدازظهر فردای آن شب حسن قیاسی در خانه شازده را کوبید ، شازده در را باز کرد ، حسن قیاسی سلام کرد ، شازده با شعف زیاد گفت : حسن پسرم ، تویی ؟ چه عجب یادی از مادرت کردی ؟ حسن قیاسی گفت : شازده خانم ، بخدا خیلی گرفتار بودم […]

عبدالله سلامی : بعدازظهر فردای آن شب حسن قیاسی در خانه شازده را کوبید ، شازده در را باز کرد ، حسن قیاسی سلام کرد ، شازده با شعف زیاد گفت : حسن پسرم ، تویی ؟ چه عجب یادی از مادرت کردی ؟ حسن قیاسی گفت : شازده خانم ، بخدا خیلی گرفتار بودم و در این مدت طولانی ، اصلا گذرم به اهواز نیفتاده بود ، شازده گفت : خوش آمدی ، حسن قیاسی پرسید و گفت : پری کجاست ؟ شازده آهی کشید و گفت : پری سر به هوا شده ، حسن قیاسی گفت : سر به هوا شده ، یعنی چی ؟
شازده طرف گنجه رفت و یک مهر و یک تسبیح آورد و به حسن داد ، حسن قیاسی به رسم احترام از جایش بلند شد و پرسید و گفت : شازده خانم ، زیارت رفته بودی ؟ ببخشید نمی دانستم ، زیارتت قبول باشه ، شازده تشکر کرد و گفت : پری ، پری سابق نیست ، مدتی است اخلاق و رفتارش عوض شده . حسن قیاسی گفت : الان کجاست ؟ شازده گفت : خبر ندارم ، از ظهر رفته بیرون و تا الان هم و می بینی هنوز خونه نیامده ، ، شازده ادامه داد و گفت گاهی تا نصف شب بیرونه و دیگر حواسش به من وخانه نیست ، شازده از حسن قیاسی پرسید و گفت : چرا پیراهن سیاه پوشیدی ، حسن قیاسی گفت : ناسلامتی ماه محرم ، شازده گفت : سالهای پیش ندیده بودم در ماه محرم پیراهن سیاه به تن کنی !!! حسن پاسبان گفت : درسته ، راستش یکی از عمو زاده هایم فوت کرده بود ، شازده گفت : خدا بیامرزدش ، غم آخرتون باشه ، حسن قیاسی گفت : شازده خانم ، پری بزرگ شده و بهتره به فکر ازدواجش باشی ، شازده گفت : تو خوب می دونستی که من جعفر پسر مرحوم حاج حبیب را برایش در نظر گرفته بودم ولی قسمت نشد ، حسن قیاسی گفت : شازده خانم ، اولا جعفر دختر داییش عقد را کرده و در ثانی الان هم آدم کشته و افتاده زندان و ۱۵ سال حبس برایش بریده شده ، شازده گفت : تو هم شنیده بودی ؟ حسن قیاسی گفت : بله
شازده گفت : شنیده بودم آن خدا بیامرز اسمش جمشید و از همشهریهای توست ، حسن پاسبان گفت : بله ، درسته ، هم ولایتی من بود ، شازده گفت : حتی نعیمه از کسی شنیده بود ، آن مرحوم ، خواهر زاده حسن پاسبان میشه ، حسن قیاسی کمی صدایش را صاف کرد و گفت : مردم شایعه سازند و هرچه می خواهند می گویند و پخش می کنند ، شازده گفت : حسن پسرم ، اگر وساطت کنی و برای جلب رضایت خانواده مقتول برای آزادی جعفر کاری انجام بشه ، خدا و پیامبر از تو راضی خواهد شد
حسن قیاسی با برافروختگی گفت : حاج خانم ، این آقا آدم کشته و حقش اعدام بود . شازده دیگر ادامه نداد و حرفی درباره جعفر نزد ، حسن پاسپان از شازده پرسید و گفت : اگر هنوز با ازدواج پری موافق هستی من یک خواستگار خوب برایش سراغ دارم ، پسر یکی از همکاران سابقم میشه . خانواده دار ، شاغل ، خوش سیما و بسیار با اخلاق ، شازده گفت : من حرفی ندارم وموافقم ، فقط باید پری ، قبول کنه ، حسن قیاسی گفت : ان شاء الله من و تو رامش خواهیم کرد تا قبول کنه ، شازده گفت : ان شا الله ، قبول کنه .

@@@@@@@@@@@@@

. دوباره شایعه ی سفر شاه ، به خوزستان ، بر سر زبان مردم کوچه و بازار افتاده بود و کار آذین بندی و نصب پرچم و برپایی طاق نصرت(خوازه بستن) و جارو و تمیز کردن آسفالت و رنگ آمیزی جدول خیابانهای مسیر عبور ماشین شاه آغاز شده بود ، خیابان سی متری(سی ذرعی) اهواز قدیم از جمله خیابان های عبور ماشین شاه بشمار می رفت . شازده ، بعداز بازگشت از سفر کربلا ، اولین بار است که در دکان را باز می کند و پشت پیشخوان می نشیند . دو نفر از کارکنان شهرداری جلوی دکان شازده ایستاده بودند و با شازده هم صحبت شده بودند شازده در حالیکه تسبیح می زد از کارکنان شهرداری پرسید و گفت : شاه چه روزی به خوزستان می آید ؟ یکی از کارکنان شهرداری به شازده گفت : شازده خانم ، شاه بیاد یا نیاد چه فرقی به حال من و تو داره ؟ شازده گفت : لابد فردا یا پس فردا خواهد آمد . کارکنان شهرداری دو سه پرچم و تعدادی عکس شاه به شازده دادند تا بالای پیشانی دکانش بچسباند و آویزان کند . زمان نزدیک ظهر شده بود ، بانگ خروس شازده تا بیرون حیاط شنیده می شد ، همزمان صدای دلخراش گذر قطار نفتکش روی سچه شنیده می شد و کرکره در دکان شازده را می لرزاند . پری از صبح خانه را ترک کرده و تازه به خانه بازگشته بود ، شازده به نماز ایستاده بود ، پری سراغ گربه اش را گرفت و تمام جای جای خانه که معمولا گربه آنجا می رود یا قایم می شود را ، جستجو کرد ، نماز شازده تمام شده بود ، پری سلام کرد و شازده با بی میلی جواب سلامش را داد ، پری گفت : ماما گربه ام نیست ، شازده گفت : دختر ولگرد ، الان دو روزه خبری از گربه ات نیست ، حتی اون زبان بسته هم فهمیده تو دیگر آن پری سابقش نیستی و تو را ترک کرده و رفته
پری گفت : ماما ، آخه این چه حرفی بود به من زدی ؟ شازده گفت : تو هر روز به بهانه اینکه دلت گرفته ، داری خانه را ترک می کنی و دیر وقت بر می گردی ، شازده ، ادامه داد و گفت : دیگر غذا بموقع پخت نمی کنی و دست و جارویی بر خانه نمی کشی و ظرف و لباس نمی شویی ، پری به حرفهای شازده گوش نمی داد و مرتب گربه اش را صدا می زد . شازده ادامه داد و گفت : روز اول به من گفته بودی که دلت گرفته و می خواستی به یتیم خانه سر بزنی من هم قبول کردم و به تو اجازه داده بودم ، تو رفتی و ساعتها دیر کرده بودی ، من نگرانت شدم و دلشوره گرفته بودم ، تاکسی گرفتم و رفتم یتیم خانه ، اما آنجا به من گفتند ، دختری بنام پری اینجا نیامده ، پری با عصبانیت به شازده گفت : ماما ، منو تعقیب می کنی ؟ شازده گفت : دختر ، گفتم دیر کرده بودی و نگرانت شده بودم و دلشوره داشتم ، رفتم یتیم خانه ، می خواستم خیالم راحت بشه . پری گفت : ماما ازت خواهش می کنم کاری به کار من نداشته باش ، شازده دندان‌هایی عملیش را از دهانش خارج کرد و داخل لیوان آب و نمک همیشگی گذاشت و با فریاد گفت : چطور نباید با تو کاری داشته باشم ؟ چطور نباید بفهمم دخترم از خانه که میزنه بیرون ، کجا و کدام گوری رفته ؟ چطور نباید بفهمم که دخترم چه مرگش شده و این همه بی خیال شده ؟ شازده کمی از نفس افتاد و از حال رفت ، پری با شتاب به سمت شازده آمد و گفت : ماما چی شد ؟ دوید و یک لیوان آب آورد و زیر لب شازده گذاشت ، نفسهای شازده تند شده بود ، پری شازده را روی بغل خواباند و شروع به مشت و مال دادن کتف و شانه های مادر خوانده اش کرد .

ناتمام