شازده را قطار زد – ۲۸

عبدالله سلامی : امروز ابو لطیف دندانساز دروه گرد اهل سوریه ، آخرین دندان شازده را کشیده و به شازده توصیه کرده بود تا همچنان غره غره آب و نمک را ادامه بدهد . شازده هر بار که داندانهایش را می کشید می رفت و روبروی آینه می ایستاد و به قیافه اش نگاه می […]

عبدالله سلامی : امروز ابو لطیف دندانساز دروه گرد اهل سوریه ، آخرین دندان شازده را کشیده و به شازده توصیه کرده بود تا همچنان غره غره آب و نمک را ادامه بدهد . شازده هر بار که داندانهایش را می کشید می رفت و روبروی آینه می ایستاد و به قیافه اش نگاه می کرد و این بار بر موهای خاکستریش که دیگر رنگ حنا به خود نمی گرفتند ، دستی کشید و با خود هم صحبت شد و گفت : پیری شکست روح و مرگ کشنده آنست . پری آمد و پشت سر شازده ، روبروی آینه ایستاد و از پشت دستانش را دور کمر شازده حلقه کرد و پرسید و گفت : ماما داشتی چیزی با خودت می گفتی ؟ شازده از داخل آینه نگاهش را به پری انداخت و گفت : دندانها در خفا هستند اما زیبایی عیان تمام صورتند . شازده و پری همزمان از روبروی آینه کنار کشیدند و از داخل اتاق وارد حیاط شدند ، گربه به سمت پری آمد ، پری خم شد و گربه را در بغل گرفت و شازده ، برای مرغها مشتی گندم روی زمین پاشید . صدای رادیو از داخل اتاق در حیاط شنیده می شد و اخبار آن ، حمله ی پیروز مندانه نیروهای مصر را علیه نیروهای اسرائیلی ، از موج ایستگاه رادیو عراق ، پخش می کرد . شازده کنار پری ایستاد و گفت : یکی دو ساعت دیگر برو قنادی *بریم* و از وارتان یک کیلو و نیم شیرینی خرید کن تا امشب سری به مادر جعفر بزنم ، آخه جعفر یکی دو بار در بیمارستان به عیادتم آمده بود ، پری گفت : چرا به من نگفته بودی ؟ شازده گفت : آن موقع نمی خواستم تو بفهمی ، پری کنجکاو شد و گفت : چرا ؟ شازده گفت : آخه آن موقع تو مایل نبودی با جعفر عروسی کنی ، اما خدا را شکر ، علی بن مهزیار مرادم را داد و دلت را نرم کرده بود . شازده ادامه داد و از پری پرسید و گفت : راستی زمانیکه من در بیمارستان بستری بودم آیا کسی به خانه ما آمده بود ؟ رنگ صورت پری کمی پرید و گفت : نه کسی نیامده بود ، چطور مگه ؟ شازده گفت : یکی از زنان همسایه که به عیادتم آمده بود ، گفته بود که دو جوان غریبه را در حال خارج شدن از خانه ما دیده بود . من هم ساکت شدم و چیزی به او نگفته بودم ، پری حرفی نزد و رفت و یک لیوان آب برای شازده آورد و گفت : اها ، بله درسته از اقوام آقای قیاسی بودند ، آقای قیاسی آدرس خانه ما را به آنها داده بود تا شب را آنجا بمانند اما وقتی مرا تنها دیده بودند و تو در خانه نبودی ، قبول نکردند بمانند و رفتند .

*****************

….دیروز و یک روز قبل از آن ، کار مربوط به انتقال سند مالکیت خانه شازده بنام پری تمام شده بود و امروز شازده و نعیمه با تنی چند از زنان اهالی اهواز قدیم نزد سید سالم رفته بودند تا از زمان سفر به نجف و کربلا ، اطلاع حاصل کنند . سید سالم مرد میان سال جهان دیده ای بود و به کار قاچاق انتقال جنازه مردگان و کار اعزام زوار اهواز قدیم به نجف و کربلا سالها مشغول بوده و اغلب بستگانش تبعه عراق و در آنجا زندگی می کردند . شازده : از سید سالم پرسید و گفت : سفر ما چند روزه است؟ سید سالم گفت : بستگی به میل و رغبت زوار دارد از ده روز تا پایان ماه محرم قابل درخواست است . شازده و نعیمه وجهی که برای سفر ده روزه با خود داشتند به سید سالم دادند ، سید سالم گفت : ان شاء الله دو روز مانده به آغاز ماه محرم ، شبانگاه ، حرکت خواهیم کرد .
در بازگشت از منزل سید سالم ، در راه رفتن به سمت خانه ، نعیمه از شازده پرسید و گفت : چرا پری را با خودت به زیارت نمی بری ؟ شازده به نعیمه گفت : راستش با او در میان نگذاشتم ، نعیمه گفت : اشتباه کردی ، الان که برسیم منزل قبل از اینکه در مورد رفتنمان نزد سید سالم صحبتی کنی ، از پری بپرس ، آیا مایل هست به زیارت نجف و کربلا برود ؟ شازده گفت : آخه من نمی خواهم منزلمان خالی بماند ، نعیمه گفت : با زیورآلات و طلاهایت چکار خواهی کرد ؟ شازده گفت : شاید آنها را نزد یحیی صبی به امانت بگذارم ، نعیمه گفت : من هم می خواستم همین توصیه را به تو بکنم ، شازده و نعیمه در چند قدمی در خانه شازده رسیده بودند ، شازده به نعیمه گفت : الان وقت نهار است وقت رفتن نیست ، نعیمه گفت : الان که چند ساعتی بیرون از خانه بودم ، حاچم سرم داد خواهد زد ، شازده گفت : پس چطور حاچم می تواند ده روزی که در زیارت خواهی بود ، غیاب تو را ، تحمل کند ؟ نعیمه گفت : حاچم مخلص حضرت ابوالفضل عباس است و می ترسه چیزی بگوید یا مانع رفتنم بشه آخه من قبلاً خوابی که دیده بودم را برایش تعریف کرده بودم ، شازده از روی کنجکاوی پرسید و گفت : چه خوابی دیده بودی ؟ نعیمه گفت : خواب دیده بودم که حاچم در روز شهادت ابوالفضل عباس با لشکر بنی امیه بود . شازده گفت : استغفر الله ، عجب خواب بدی ، نعیمه گفت : وقتی خوابم را برای حاچم تعریف کردم وحشت کرد و بدنش لرزید و از من سوال کرد و گفت : مطمئن بودی ، من بودم ؟ شازده گفت : حاچم راست گفته ، تو مطمئن بودی خود حاچم بود ؟ نعیمه گفت : شازده ، الان ۲۱ سال حاچم شوهرمه ، بخدا خود خودش بود ، شازده گفت : خب بعد چه شد ، حاچم به تو چی گفت ؟ نعیمه گفت : به حاچم گفتم تعبیر این خواب بد فقط با زیارت کربلا و نجف و دخیل بستن به ضریح مرقد حضرت ابوالفضل عباس از سر ِما رفع خواهد شد . شازده وارد خانه شد و نعیمه به سمت خانه اش ، در ِخانه ی شازده را ، ترک کرده بود .

ناتمام
.